ندای لرستان - اعتماد /متن پیش رو در اعتماد منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست
6 سال پس از مرگ برادران کولبر کردستانی، مشکلات کولبران همچنان پابرجاست
بازار ![]()
نیره خادمی| ساق پاهای رحمان کبود است. دستهایش از سرما ترک خورده و کتف و کولش درد میکند. روی بازو و شانه چپش، درست همانجایی که دو، سه سال پیش، تیر خورده و هنوز جای شانزده بخیه، روی آن معلوم است با هر سرمای تند یا تکان و ضربهای، تیر میکشد. رحمان عصرها، همراه بقیه «کاکهها» راه میافتد؛ از کوهها بالا میرود و میان ترس و تپشهای تیز سینه، خودش را به لب مرز میرساند. آن سوی مرز، دلارها را در بازار قاچاق عراق به فروشندهها و به قول خودش به «قاچاقچیها» میدهد و به اندازه ارزششان، وسایل برقی میخرد؛ بارهایی که گاهی وزنشان برای او به چهل کیلو و البته برای برخی کولبرها به ۳۰۰ کیلو هم میرسد. بار را روی کول میاندازد و با بقیه، از میان سنگ و خاک، کوه را بالا میرود و بعد در سرازیری میافتد تا برسد به خانهاش در روستای پدری. اغلب وقتی درِ خانه را باز میکند، پسر کوچکش بیدار است؛ هنوز پنج سالش نشده. جلو میآید تا بستههای آویزان از شانههای پدر را پایین بکشد. رحمان چند دقیقه بعد خودش را به رختخواب میرساند تا به اندازه سه، چهار ساعت چشمهایش گرم خواب شود و نفسی تازه کند. کیسههای نمکی را که از قبل روی بخاری گرم شده، روی ساق پاهایش میگذارد تا کمی دردهایش آرام بگیرد. بدنش پر از کوفتگیهای مزمن است و خوابیدن روی شانههایی که ساعتها زیر بار سی تا چهل کیلویی خم شدهاند، آسان نیست. آنقدر در رختخواب از این پهلو به آن پهلو میشود تا بالاخره جایی پیدا کند که درد کمتر باشد و خواب، از سر ناچاری، سراغش بیاید. بعد از 5-4 ساعت که از خواب بیدار میشود تازه بخش دیگر کارش را باید آغاز کند؛ فروش و فروشندگی. مغازه که ندارد، بنابراین یا جنسها را به سایر مغازهداران میفروشد یا از قبل برای آن مشتری دارد یا از طریق آگهی در اینستاگرام برای آن مشتری پیدا میکند.
افتادن در مسیر کولبری
رحمان کولبر است؛ اهل بانه و بیستوهشتساله. نوجوان که بود، عصرها در کوچههای روستا قدم میزد و مردانی را با صورتهای آفتابسوخته میدید که با بارهای سنگین بر دوششان، در مسیر مرز رفتوآمد میکنند. در نگاه او، آنها مردانی قوی با زور بازو بودند. با خودش میگفت: «یک روز که بزرگ شوم، میروم مرز و مثل آنها کیسههای بزرگ لوازم خانگی را کول میکنم.» شاید انتهای آرزوی رحمان در آن سن و سال و نوجوانی همینجا بود. مسیری که برای جوانان روستا، در آن نقطه دورافتاده از شهر، پررنگترین و دستیافتنیترین امکان زندگی به حساب میآمد.
۱۳ ساله بود و فکر میکرد کار آسانی است و مثلا یک عده مسیری را راحت میروند و برمیگردند. برایش جذاب بود که بداند آنجا یعنی مرز کجاست که آنها به سمتش میروند. فکر نمیکرد اینقدر دور باشد. بزرگتر که شد، فهمید سختترین کار دنیاست، کاری که به قول خودش بعد از چند سال، باعث خمیده شدن پشت کولبرها میشود و زندگی آنها را همیشه با دردهای اسکلتی و کوفتگیهای مزمن همراه میکند. پاهایشان همیشه کبود است در آینده راه رفتن برایشان سخت میشود و گاهی هم در معرض ابتلا به واریس قرار میگیرند. از نوجوانی و جوانیاش که تعریف میکند، میگوید که تنها شادی یادش مانده و البته فقری که در آن نقطه دور از شهر با آن دست و پنجه نرم میکردند، اما معنای آن را هم نمیدانستند؛ «موقعی که مدرسه میرفتیم حتی مدادرنگیهایمان را هم با هم عوض میکردیم ولی با این حال، همانکه پدرم زنده بود خوب بود. در روستای ما که نزدیک مرز است همه اغلب در کار کولبری و قاچاق بودند. یک وقتهایی گازوییل و شکر قاچاق میکردند و یک زمان هم لوازم خانگی. ما که فقط شاهد همین رفت و آمدها بودیم فقط در خیالمان این بود که این رانندهها که در این گل و شرایط میروند و میآیند چه کار میکنند. منظره بالا رفتن آنها از کوه برای ما جذاب بود.»
تا کلاس دوم راهنمایی درس خواند. نه از سر بیمیلی؛ وضع مالی خانواده خوب نبود و خانواده توان پرداخت هزینه تحصیلش را نداشت. پدرش نانوا بود، اما رحمان، او را هم خیلی زود از دست داد؛ زمانی که هنوز بیستویک سال بیشتر نداشت. هفت سال پیش، وقتی تازه ازدواج کرده بود، مدتی به تعمیر موتور و کار سنگنما مشغول شد، اما این کار هم کساد بود و دخلوخرج زندگی آنها را جور نمیکرد. همین شد که چهار، پنج سال پیش، به پیشنهاد یکی از همسایهها، پایش به دل کوه و کمر باز شد و کولبری را شروع کرد. میگوید: «ناچار بودم. پدرم که فوت کرد به این فکر کردم که بروم کولبری تا خرج خانواده و مادر و برادرم را در بیاورم. مرز که باز شد، رفتم کولبری. منطقه ما زیاد بزرگ نیست الان هم بنایی و گچکاری بلدم، اما بیشتر شاگرد مدرسهایهای روستا را برای این کار میبرند، چون میتوانند به آنها پول کمتری بدهند.»
اولین تجربه و ترسها
اولینباری که میخواست برای کولبری به سمت مرز برود، همسرش خیلی دلنگران بود. رفت و وقتی هنوز به لب مرز نرسیده بود، دلش آشوب گرفت. ترس داشت و نمیدانست چه کار میکند. با خود میگفت: «خدایا کمکم کن، این کاسبی را راه بیندازم.» با ترس و دلهره قدم برمیداشت. کوهی که باید از آن بالا میرفت، جلوی چشمش بزرگتر از همیشه بود. به لب مرز که رسید، نفسش بند آمد: «خداوکیلی آنقدر ترسیده بودم که نفسم بالا نمیآمد. آن طرف مرز، مردی آمد جلو و گفت: آقا، این شکلات را بخور، فشارت بیاید سر جایش. خیلی ترسیدی. مامورها را هم میدیدم. به هر حال سمت عراقیها رفتم، صدا زدم و گفتم: آقا، من بار میخواهم، لطف کنید بارها را به من بدهید. بار را گرفتم، بستم و انداختم روی دوشم و راه افتادم به سمت ایران. مامورها بعضی جاها داخل کانکسها هستند؛ بعضیها را نمیبینند و بعضیها را دیرتر میبینند. کسانی هم که کارت مرزنشینی دارند، معمولا کاری با آنها ندارند. نگاه میکنند اگر بار زیاد نباشد، چند قلم جنس باشد، میگویند: «بیا، برو رد شو.» آن زمان که ما کارت مرزنشینی نداشتیم ترسهایمان خیلی بیشتر بود. الان هم اگر بارمان بیشتر باشد، ببینند ایست میدهند و ممکن است بارمان را بگیرند یا حتی اگر کسی نایستد، شلیک کنند.»
تلاش برای بقا
خاطره آن روزی که تیر به شانهاش اصابت کرد را خوب به یاد دارد و در طول گفتوگو با «اعتماد» آن را چند باری تعریف میکند. آن زمان هنوز کارت مرزنشینی نداشت، بنابراین ترسهایش بیشتر از حالا بود؛ «دو، سه سال پیش، وقتی جنس با خودم میآوردم این طرف مرز، مامور ایست داد، اما نایستادم. گفتم میخواهم این بارها را برسانم و تحویل بدهم، چون جز این کار، کاری نداشتم. مسیرم را تندتر پیش گرفتم. سه بار ایست دادند، اما نایستادم. میدانستم باری که روی دوشم است، فقط چند تا وسیله برقی نیست. پولش را داده بودم، همه سرمایه و داشتهام آنجا بود. اگر میگرفتند، همهاش میرفت گمرک. یعنی کل سرمایهام همان بالا تمام میشد. از پشت تیر زدند که به شانهام خورد.»
رحمان اول بیحس شد، بعد به بدنش نگاهی انداخت و دید که خون از شانهاش سرازیر شده است با این حال به راه خود ادامه داد. رفقا یا همان کاکههایی که همراه او بودند، از دور صدا میزدند که نترس، میتوانی بیایی. خون سرخ و تازه را به چشم خود میدید، اما حرکت میکرد. مرز را رد کردند و وارد خاک ایران شدند. همانجا یکی از بچهها گفت: بایست، شانهات را ببندم، خونریزی زیاد است. شانهاش را بستند و دوباره به راه افتادند .نزدیک روستا دیگر توان نداشت. پاهایش سست شد، نفسش بالا نمیآمد و در حال بیهوش شدن بود که برایش آمبولانس خبر کردند؛«فکر میکردم میمیرم و جز مردن به زندگی هم فکر میکردم و به اینکه نکنه بچهام که در آن زمان دو، سه سال داشت، بیپدری بکشد. الان هم شانهام مفصل مصنوعی دارد. همیشه هم درد میکند، اما کولبری میکنم. چیکار کنم؟ مجبورم و باید با آن راه بیایم.» کولبرها وقتی در تاریکی شب به مرز عراق میرسند، فروشندهها در بازار آنجا منتظرند. میپرسند پولت چقدر است؟ و بعد هر کس به اندازه پول و در واقع دلارهایی که دارد از جنسها میخرد. بارها را جدا و تقسیم میکنند و کولبرها هم نصف دلارها را همان موقع پرداخت میکنند و باقی آن میماند برای فردا. بعد چند نفر کمک میکنند تا بار را روی دوش کولبرها بگذارند تا بتوانند بلند شوند و راه بیفتند، چون اگر کمک نکنند، بلند شدن ممکن نیست؛«جاهایی که بار روی کول کولبر است، اگر بیشتر از حد مجاز باشد مامورها ایست میدهند و بعد شروع به تیراندازی میکنند. عملا با زندگی خودمان بازی میکنیم. بیشتر اجناس ما لوازم خانگی است. اجناس معمولی زندگی مردم؛ جاروبرقی، مخلوطکن، سرخکن و از اینجور وسایل. من مستاجرم، شرایط زندگی خیلی سخت شده. خودت را جای من بگذار، انگار برادر کوچکت هستم. زندگی آنقدر سخت شده که حتی همین حالا هم صاحبخانه تهدید میکند که بیرونم کند. مجبورم این کار را انجام بدهم. الان دوازده میلیون تومان فقط کرایه خانه میدهم... چارهای نیست.» قانون ساماندهی مبادلات مرزی ۲۵ بهمن سال ۱۴۰۲ با این امید به تصویب مجلس رسید که در درازمدت پایانی بر کولبری باشد. این قانون ۲۹ اسفند همان سال برای اجرا به دولت ابلاغ شد و دولت باید ۶ ماه بعد از تصویب این قانون، اقدامات قانونی لازم جهت تهیه و تصویب برنامه آمایش و تحول در بازارچههای مرزی و برنامه توسعه و تجهیز بنادر کوچک استانهای ساحلی جنوب کشور را به عمل میآورد ولی عمر دولت سیزدهم کفاف نداد و اجرای آن به دولت چهاردهم محول شد. آرش زرهتن لهونی، استاندار کردستان که طراح این قانون بوده، فروردین امسال هم اظهار امیدواری کرد که با اجرای این قانون، وضعیت معیشتی مردم به حدی برسد که دیگر افراد به سمت کولبری نروند؛ «از ویژگیهای این قانون، ساماندهی و به رسمیت شناختن کولبری به عنوان یک فعالیت اقتصادی و تجاری است. سهم کردستان از این قانون، ۷۵ هزار نفر است که البته آمار افراد نیازمند به این طرح در شهرستانهای بانه، مریوان، سقز و سروآباد بیشتر است؛ درحالی که اغلب استانهای دیگر بیش از سهمیه، در این زمینه کار میکنند.» سقز و بانه از جمله شهرستانهایی بودند که قرار بود مشمول این قانون شوند. سال گذشته پس از ابلاغ آییننامه اجرایی این قانون، رحمان هم در کنار چند نفر دیگر از اهالی روستا به فرمانداری رفت و برای مجوز درخواست داد. بعد دهیار روستا نامهاش را تایید کرد و توانست کارت مرزنشینی را دریافت کند. قانون تجارت مرزی دستکم جمعیت 80 تا 170 هزار نفری از مرزنشینهای ایرانی را در بر میگیرد و از مزایای آن، پرداخت حقوق به مرزنشینان و ایجاد اشتغال پایدار برای آنهاست اگرچه ظاهرا، طرح هنوز بهطور کامل اجرا نشده. آنطور که رحمان میگوید؛ او با این کارت مرزنشینی مجاز است هر هفته به یک اندازه مشخص از مرز جنس بیاورد، اما گاهی پیش میآید که بیشتر جنس بگیرد، بنابراین همچنان هم گاهی، با ترس و نگرانی از ماموران مرزبانی، رفت و آمد میکند؛ «فقط کسانی که میخواهند کولبری کنند این کارتها را دریافت میکنند. بعضی از افراد مرزنشین هم که توانی برای رفتن لب مرز ندارند یا مرزها به خاطر صعبالعبور بودن، برایشان چندان قابل دسترسی نیست از طریق همین کارت ماهانه حقوق را دریافت کنند.»
حمله گرگها و دویدن بالای درخت
ترس و نگرانی کولبر تنها از ماموران در مرز ایران و عراق نیست، آنها ممکن است مورد حمله حیوانات وحشی هم قرار بگیرند. او در این سالها که کولبری کرده دو بار در مسیر رفت و بر گشت با گرگ روبهرو شده است؛ «وقتی جمعیت زیاد باشد، معمولا حمله نمیکنند، اما باز هم ترسش سر جایش است. اگر حمله کنند، چارهای نیست؛ باید فرار کنیم، بعضی وقتها هم میرویم بالای درخت. یکبار از سمت عراق میآمدیم طرف ایران، نزدیکهای مرز ایران بودیم که دو تا حیوان دیدیم. اول فکر کردیم سگاند، اما داشتند تندتند به سمتمان میدویدند. دقیقتر نگاه کردم و متوجه شدم که گرگ است. بارها را از روی کول انداختیم. فرار کردیم و رفتیم بالای یک درخت. گرگ پایین ایستاده بود، میآمد و میرفت، بوی وسایلمان را میکشید. تا وقتی آنجا بود، جرات پایین آمدن نداشتیم از ترس. اگر میآمدیم پایین، گاز میگرفت یا حمله میکرد. حدود نیم ساعتی ماندیم بالای درخت تا رفت.»
انفجار مین زیر پای یکی از کولبران
ماجرای یکی از فامیلهایشان را تعریف میکند که همین چند روز پیش وقتی در حال بازگشت از مرز بودند، پایش روی مین رفته و قطع شده است؛ «یک بخشهایی از مسیر در خاک عراق مینگذاری شده و وقتی میخواهی از آنجا عبور کنی، متوجه آن نمیشوی و ممکن است از روی آن رد شوی. یکی از فامیلهایمان که تنها ۳۸ سال دارد، چند شب پیش همین اتفاق برایش افتاد و فعلا باید در بیمارستان بماند. بارش خیلی سنگین بود، جایی ایستاد و گفت مقداری استراحت کنیم بعد حرکت کنیم که یکدفعه یکی از پاهایش روی مین رفت. به ما گفت شما بروید من اینجا میمانم تا یک نفری پیدا کنم و این مین را خنثی کند، اما چند دقیقه بعد صدای انفجار شنیدیم. برگشتیم و دیدیم که یکی از پاهایش لت و پار شده و از زانو قطع شده. او را تا نزدیک مرز آوردیم، اول به هوش بود، اما نزدیک مرز بیهوش شد، چون خون زیادی از او رفته بود. بعد دیگر تماس گرفتیم آمبولانس آمد. خدا کند که زنده بماند، چون یک بچه کوچک هم دارد. ترکشهای مین به کمرش خورده و تکههایی از آن داخل بدنش رفته است.»
نیاز به حمایت دولت داریم
کولبرها هنگام شب و وقتی هوا به سمت تاریکی میرود، حرکت میکنند. هر چه جلوتر میروند، مسیر سخت میشود و مخصوصا در پاییز و زمستان که هوا سردتر است و گاهی باران و حتی برف میبارد. تنها توشه مسیر آنها یک طناب، بطری آب و نان و پنیر و کره است که اگر در راه ماندند، زنده بمانند. سه ساعت در مسیر رفت هستند و سه ساعت در مسیر برگشت که در هوای سرد این مسیر، بدون استراحت طی میشود. اگر استراحت کنند، خطرناک است، بدن سرد میشود و شاید دیگر نتوانند حرکت کنند؛ «کسی که کولبری میکند، اوضاع مالیاش خیلی خراب است. از بیکاری و بیپولی میرسد به این کار. انتخاب خودش است، اما انتخابی از سر ناچاری. هر کسی جای من باشد، وقتی دیگر توان زندگی ندارد، میرود سمت مرز. همین دیشب برای چند قلم جنس رفتم و برگشتم. خداوکیلی آنقدر سرد بود که داشتیم یخ میزدیم. آب توی کوه یخ کرده بود. شب حرکت میکنیم؛ هوا تاریک است و هر چه جلوتر میروی، سردتر میشود. جمعا 6 ساعت در راهیم. وقتی راه میرویم بدن گرم میشود، برای همین باید زود کولهبارت را برداری. اگر بدنت سرد شود، دیگر نمیتوانی حرکت کنی؛ همانجا میمانی.» لباس کولبرها معمولا بارانی یا کاپشن است، چون خیلی وقتها برف و باران میآید و هوا به تدریج سردتر میشود. در بارندگی خیلی شدید از سر تا پا خیس میشوند، اما همانطور به راه خود ادامه میدهند، بنابراین ممکن است در مسیر حتی بیمار شوند. یکبار که هوا بارانی بود و در همین شرایط بهراه افتادند، نزدیکیهای مرز برف شروع شد. آنقدر مه و برف شدید شد که جلوی چشمشان را نمیدیدند. وقتی به آنطرف مرز رسیدند، برف شدیدتر شد، اما چارهای نبود باید بارها را روی دوششان میانداختند و به سمت ایران حرکت میکردند؛«آنقدر شرایط سخت شد که یکی از دوستانمان دیگر نتوانست ادامه دهد، گفت: «دیگر نمیتوانم، دارم یخ میزنم.» بارهایش را تقسیم کردیم و روی دوش خودمان انداختیم تا او هم بتواند راه بیفتد و به ایران برسد. سرد بود و آن طرف مرز، ماموران هم بودند. نمیشد از مسیر دیگری رد شد، نه درختی بود که آتش درست کنیم، نه راهی دیگر، بنابراین متوقف و مجبور شدیم بدویم تا کمی بدنهایمان گرم شود و یخ نزنیم. وقتی بالاخره به سمت ایران حرکت کردیم، ساعت تقریبا پنج و نیم، 6 صبح بود. رسیدیم خانه، کاملا خیس و یخزده بودیم. کفشهایم را که درآوردم، حس کردم چقدر این مسیر برایمان طاقتفرسا بوده. اینجوری نیست که مثلا برف باشد نرویم، هر اتفاقی که بیفتد و در هر شرایطی میرویم. زندگیمان همین است؛ سخت و پر از خطر. از آن طرف، ما با دلار خرید و فروش میکنیم و به خاطر نوسانات قیمت دلار هم ممکن است گاهی متضرر شویم، بنابراین همیشه باید مراقب این موضوع هم باشیم. ما فقط نیاز به حمایت دولت داریم، اگر دولتمردان در روستای ما و نزدیک آن کارخانه راهاندازی کنند من و بقیه جوانان روستا به سمت کولبری نمیرویم. روستای ما دامداری که ندارد و به خاطر جنگلی بودن زمینها، امکان زیادی برای کشاورزی هم وجود ندارد. باغ هم اگر باشد بیشتر بادام درختی است یا مثلا اگر معدود نفراتی کشاورزی کنند کشت آنها نخود و گندم است. وضعیت آب هم این سالها خیلی بد بوده است و ما تا همین چند روز پیش هم آب میخریدیم یا میرفتیم به اندازه خوراک خودمان از چشمه، آب میآوردیم. شاید باور نکنید، پیش آمده که دو هفته حمام نکرده باشیم. همان عرقی که توی کوهها به تنمان مینشست وقتی برمیگشتیم خانه، دوباره فردا با همان میرفتیم برای کولبری.»
در میان همراهان رحمان، کسانی هم هستند که هیچ سرمایهای ندارند و فقط کولبر هستند. آنها به ازای کولبری برای دیگران، کرایه دریافت میکنند مثلا کرایه حمل یک یخچال ۳۰۰ کیلویی برای یک کولبر ۱۲ میلیون تومان است؛ «این افراد اغلب لباسشویی و یخچال که خیلی سنگین است، میآورند و در هفته هم یکبار میتوانند این کار را انجام دهند. بعضیها هم قاطر دارند و با آن بارها را حمل میکنند، اما قیمت آن ۲۰۰ میلیون است و هر کسی توان خرید آن را ندارد. قاطر میتواند تا ۵۰۰ کیلو هم بار بیاورد. پیش هم آمده که طرف قاطر خریده، اما مامورها به قاطر تیراندازی کردهاند، هم بارش را از دست داده و هم قاطری که پای آن پول داده بود.»
یادی از فرهاد و آزاد خسروی
دقیقا 6 سال و چند روز از مرگ دو کولبر نوجوان کردستانی در ارتفاعات هورامان میگذرد؛ در آن روزها زندگی زانیار، آزاد و فرهاد برای همیشه در مسیر کولبری تغییر کرد. حوالی ساعت 11:30 یکی از شبهای آذر سال ۹۸ سه نوجوان برای کولبری به سمت مرز راه افتادند. قرار بود در ازای آوردن بار، نفری ۲۰۰ هزار تومان دستمزد بگیرند. مسیر رفت حدود سه ساعت طول کشید، اما هنگام بازگشت، باد و برف شدت گرفت. سردی هوا باعث بد شدن حال «آزاد» شد. چند بار ایستادند، بارها را جابهجا و تلاش کردند با راه رفتن یا دویدن، بدن او را گرم نگه دارند. با وجود تماس با خانواده و درخواست کمک، وضعیت هر لحظه بدتر میشد. شدت برف به حدی بود که دید به شدت کاهش یافته بود و آزاد دیگر توان ادامه مسیر را نداشت. ناچار شدند بارها را رها کنند. سرانجام آزاد از پا افتاد و دیگر قادر به حرکت یا صحبت نبود. فرهاد کت و شالش را به دور برادرش آزاد پیچید و کنار او ماند. زانیار برای آوردن کمک جدا شد، اما در میان برف و تاریکی راه را گم کرد و درنهایت هم از مهلکه نجات یافت، اما آن دو برادر جان خود را از دست دادند. ۲۹ آذر ماه همان سال سرانجام پس از چهار روز، جنازه یخزده فرهاد خسروی کودک کولبر ۱۴ ساله سه روز بعد از مرگ دیگر برادرش آزاد خسروی ۱۷ ساله در ارتفاعات تهته هورامان پیدا شد. خبر به سرعت در شبکههای اجتماعی دست به دست شد و بسیاری درباره آن سخن گفتند و نوشتند. پروانه سلحشوری که آن زمان عضو فراکسیون زنان مجلس بود بعد از این ماجرا در توییتی نوشت: «امشب شب چله است. شبی به جا مانده از پیشینیان برای روایت قصهها، دور هم بودنها و پاسداشت آیین نیاکان. روزی روایت شب چلهها، داستان پسرک نوجوانی خواهد شد که همراه برادرش، برای لقمه نانی در سرمای چله جان باختند. داستان مشت گره کردهای که شرمی برای ما معاصران است.» حالا اما با گذشت بیش از 6 سال از آن روزها و بهرغم تصویب قانونی برای ساماندهی کولبری مرزنشینان، مشکلات کولبران تغییری نکرده است؛ مسیرهای سخت همچنان پابرجاست و جنگ برای زندگی، هر روز تکرار میشود.
چند خردهروایت کولبری
کولبری اگرچه به نام قاچاق گره خورده، اما بسیاری معتقدند که به کار بردن چنین لفظی شایسته صدها کولبری نیست که با این کار زندگیشان را به حراج گذاشتهاند. مهر ماه سال ۱۳۹۸ چند ماه پیش از حادثه برای آزاد و فرهاد خسروی، هلاله امینی، نماینده مردم کردستان در شورای عالی استانها از شرایط سخت زندگی کولبرانی سخن گفت که به دلیل نبود اشتغال و مشکلات گسترده اقتصادی در مناطق مرزی از روی ناچاری و دریافت دستمزد ناچیز اقدام به حمل کالا میکنند: «این کولبران در سردی و تاریکی هوا برای گرفتن دستمزد کیلومترها راه را در مسیرهای صعبالعبور کوهستانی طی میکنند و به کاربردن لفظ قاچاقچی به جای کولبر را از جانب برخیها شایسته نمیدانیم، چراکه کولبر یعنی قربانی؛ به گونهای که نان، دام مرگ آنها شده است و جانشان را برای نان به حراج میگذارند. وضعیت کولبران هر روز مبهمتر از دیروز و بیمناکتر از آینده است، هر روز شاهد شنیدن خبرهای تکاندهنده از مرگ کولبران به دلایل مختلف هستیم. برخی نوجوانان به جای پدر از کار افتادهشان نانآور خانواده هستند، اما در شیب تند کوهستان سقوط کرده و در زیر خروارها برف و بهمن آرزوهایشان ابدی میشود.» او در میان سخنان خود از «کاک احمد» به عنوان کولبری نام برد که به خاطر سرمازدگی هنگام حمل بار همه انگشتان دستش را قطع کردهاند یا کولبر دیگری که در ارتفاعات تته سقوط کرده، قطع نخاع شده و تنها میتواند مژههای خود را تکان دهد؛«یک لحظه تصور کنیم که اگر به ما خبر دهند که باید همه انگشتان دستمان را قطع کنند یا اینکه برای همیشه در خانه زمینگیر شویم، چه حسی به ما دست میدهد؟ حتی به زبان آوردن این جملات دردناک است، اما این نمونه صدها کولبری است که زندگیشان را به حراج گذاشتهاند تا چشم خانوادههایشان به سفره دیگری نباشد.» کولبری در ردیف سختترین شغلهاست که به گفته امینی ریشه در فقر مطلق، نابرابری و توزیع ناعادلانه ثروت و امکانات در کشور دارد؛ «کولبران در مناطق مرزی با خطرات بسیاری مواجهند و به همین دلیل شاید بیمه میتوانست کمی از دغدغههای آنان را برای آینده خود و خانوادههایشان کم کند، اما مسوولان میگویند چون کولبری شغل پایدار نیست، به عنوان شغل اصلی تلقی نمیشود. پس آینده فرزندان یتیم و افراد قطع عضو چه میشود؟ در سایر استانها کارخانههای کوچک و بزرگ برای اشتغال ایجاد شده، اما کردستان هیچ سهمی از این سرمایهگذاریهای بزرگ به خصوص در مناطق مرزی ندارد. در حال حاضر نه تنها در شهرستانهای مرزی، بلکه جوانان بیکار تحصیلکردهای که همه دارای مدرک کارشناسی ارشد و دکترا هستند از شهرهایی همچون سنندج و غیره راهی مناطق مرزی شده و با کولبری امرار معاش میکنند.» کولبری تنها کار مردان نیست و در سالهای گذشته گزارشهایی هم از حضور زنان در این کار سخت و خطرناک داده شده است و این نماینده هم از آن سخن گفته است؛ «با زنان و دخترانی مواجه هستیم که مجبورند در نقش یک مرد یا پسر ظاهر شوند تا به صف طولانی کولبران بپیوندند.» زنانی که اغلب برای این کار با همسر و فرزند خود برای کولبری همراه میشوند، اما به گفته رحمان، در این روستا همسر، پدر یا برادری ندارند و به هر نحوی مجبورند این کار را انجام دهند؛ «تعدادشان در روستای ما زیاد نیست، اما هستند. دو نفر از آنها را دیدهام؛ یکی از آنها حدود ۲۵ سال دارد و دیگری ۳۰ ساله است.» مطالعه موردی که تحت عنوان شناسایی علل گرایش زنان به کولبری از روستاهای مرزی استان کرمانشاه توسط منیژه احمدی و همکاران در فصلنامه پژوهشهای روستایی منتشر شده هم به این موضوع اشاره دارد. این پژوهش با جامعه آماری ۲۷ نفر از زنان روستایی، به شناسایی علل گرایش زنان به کولبری در روستاهای مرزی استان کرمانشاه و بهطور مشخص روستاهای مرزی شهرستان پاوه شامل هانیگرمله، دزآور، کیمنه و بیدرواز پرداخته است. نتایج نشان میدهد عواملی چون بیکاری، نبود سرمایه، بیتفاوتی مسوولان، سوءمدیریت، توپوگرافی دشوار منطقه، دوری از مرکز، فقر، فقدان درآمد پایدار، بیسرپرستی و تکسرپرستی، نبود حمایت نهادهای حمایتی و بیتوجهی به مرز، از مهمترین دلایل گرایش زنان این مناطق به کولبری است. هر چند تمرکز پژوهش بر زنان بوده، اما بخش عمدهای از این یافتهها درباره مردان کولبر نیز صدق میکند؛ فقر، بیکاری، نداشتن سرمایه و حاشیهنشینی جغرافیایی، انسانها را به لب مرز میکشاند.