سه شنبه ۷ مرداد ۱۴۰۴
سیاسی

تیتر عجیب روزنامه سازندگی: چپ هرگز نفهمید

تیتر عجیب روزنامه سازندگی: چپ هرگز نفهمید
ندای لرستان - روزنامه سازندگی /متن پیش رو در سازندگی منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست اکبر منتجبی| در همه‌ تحولات سیاسی، روایت‌هایی هستند که تا سال‌ها ...
  بزرگنمايي:

ندای لرستان - روزنامه سازندگی /متن پیش رو در سازندگی منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست 
اکبر منتجبی| در همه‌ تحولات سیاسی، روایت‌هایی هستند که تا سال‌ها بعد کسی تلاش نمی‌کند به بازگویی‌ آنها بپردازد. روایاتی که نه به درد تبلیغات می‌خورند، نه به کار افسانه‌سازی. دهه 50 ایران نیز پر از این روایت‌هاست. روایت‌هایی از طبقات، از تضادها، از خیانت‌ چپ‌ها، از کارآفرینی که ساخت و سوخت تا دانشگاه آلوده، از سفیدشویی ساواک تا چپ‌زدگان سرخ!
در میانه‌ گردوخاک روایت‌های تاریخی تکراری، سریال تاسیان ساخته‌ تینا پاکروان، بازخوانی نوع دیگری از تاریخ است. سریالی که برخلاف شعارهای رسمی یا سانتی‌مانتالیسم‌های بی‌جان، با جسارت، از یک انقلاب و تحول سیاسی در لابه‌لای یک داستان عاشقانه حرف می‌زند. سخن سریال، بیش از آنکه حرفی عاشقانه باشد، سیاسی است. به تحولات مهم ایران پیش از انقلاب می‌پردازد که کشور بر لبه‌ یک رنسانس ایستاده بود. ایران دهه 50 نه‌چندان دموکراتیک، نه کاملاً مدرن و نه بی‌نقص؛ اما به سرعت در حال پوست‌اندازی بود. تاسیان درباره این است که در یک جامعه‌ی طبقاتی، مذهبی‌ها چه نقشی داشتند، چپ‌ها که با ندای آزادی آمده بودند، چه خیانت‌هایی را انجام دادند و چگونه به افرادی مخرب تبدیل شدند و کارآفرینان میهن‌دوست که از طبقه‌ مرفه جامعه بودند، چگونه به دست چپ‌ها زندگی و آینده‌شان بر باد رفت. اگر بخواهیم از همین منظر، داستان این سریال را بررسی کنیم باید بگوییم تاسیان از منظر جامعه‌شناختی، به‌جای روایت‌های قهرمان‌محور، به سراغ طبقات می‌رود. سه طبقه‌ اصلی که هر یک، در متن انقلاب، نقش‌آفرینی کردند.
نماد کارآفرینان صنعتی و وطن‌دوست، جمشید نجات بود. نماد مذهبی‌های سنتی بازار و جنوب شهر، خانواده‌ امیر بود که الهام‌بخششان افکار دکتر علی شریعتی بود و نماد روشنفکران بیمار و چپ‌زده‌ دانشگاهی، رجب‌زاده استاد دانشگاه و دانشجویان مارکسیست بودند. درواقع اینها سه ستون لرزان جامعه‌ بحرانی دهه‌ 50 بودند که در تاسیان زیر ذره‌بین قرار می‌گیرند. هرکدام با ویژگی‌های خود، با شکست‌های خود و البته با اشتباهات خود.
بازار
چپ‌ها و توزیع نفر
روشنفکران چپ‌زده، نه محصول نهادهای آموزش عالی بودند که محصول سفارت شوروی بودند. آنها به‌جای تولید فکر به کارخانه‌ توزیع نفرت تبدیل ‌شده بودند. چپ ایرانی در تاسیان فقط تحلیل‌گر بد نیست، او تحلیل‌گری را کلاً کنار گذاشته و به جادوی شعار پناه برده است. روش‌شان همان بود که لنین گفته بود: حذف، تخریب، ترور فکری.
دانشجویان چپ تاسیان، نسخه‌ای از همان نسلی هستند که به‌جای گفت‌وگو، سنگ پرتاب می‌کردند، به‌جای اندیشه، انگ می‌زدند و به‌جای ساختن، تخریب را فضیلت می‌دانستند. آنها خود را منجی می‌دانستند اما جامعه را قربانی کردند. نه تاریخ را خواندند، نه آینده را می‌توانستند، پیش‌بینی کنند. آنها به ‌نام برابری، خاکستر سوخته‌ کارخانه‌ها را تحویل مردم دادند.
آنها هم اشتباه کردند و هم اصرار داشتند که اشتباهشان، حقیقت است! تاسیان این را با دقت نشان می‌دهد: دانشجویانی که گمان می‌کردند، حقیقت را در دست دارند فقط اسیر تبلیغات بیرونی و چپ‌های توده‌ای بودند. زیرا اساتیدی چون رجب‌زاده داشتند که درواقع مأمور آموزش ناآگاهی بود. جاسوس روس در دانشگاه و مهندس ایدئولوژی مخرب. سریال یک مفهوم طلایی را نیز به ما یادآوری می‌کند که چپ هرگز نفهمید و نمی‌فهمد. آنها حتی حالا پس از 45 سال از انقلاب هنوز در دانشگاه‌ها، رسانه‌ها و برخی از تریبون‌ها، در حال تجویز همان نسخه‌ شکست‌خورده هستند.
پدران و پسران
خانواده‌ امیر، نماینده‌ طبقه‌ای است که سال‌ها در بازار، در مساجد و هیات‌ها علیه رژیم مبارزه کرد. در سریال، نقش مبارزاتی این گروه چندان برجسته نشده اما آنها به‌ شدت تحت تأثیر امام و مبارزات ایشان بودند و خوراک فکری‌شان را دکتر شریعتی در حسینیه ارشاد تهیه می‌کرد.
آنچه در این سریال از این طبقه می‌بینیم، زنانی هستند خانه‌نشین که در پستو یا گریه می‌کنند یا دست بر دعا دارند. زنانی که کنش ندارند. تسلیم محض هستند اما مردان آنها که به دنبال تغییر رژیم‌اند. تاسیان یک حقیقت مهم را در دل این خانواده افشا می‌کند: «شکاف نسلی.»
پدران یا با پسران اختلاف دارند یا می‌خواهند پسران سرسپرده پدر باشند. پدر امیر، نسبتی با افکار و اندیشه‌های امیر ندارد. پسرش روشنفکر است. کتاب می‌خواند. اعلامیه‌ها را چاپ می‌کند اما به سنت پدر نیز اعتقادی ندارد. مبارزه او، همان مبارزه سنتی است اما برای بدست آوردن عشق، نه حکومت. پدر و برادر امیر اما به دنبال براندازی هستند. آنها از نسل بازاری‌هایی هستند که ستون مالی انقلاب شدند. اما فرزندان خانواده او؟ یکی چپ انقلابی می‌شود و دیگری برای رسیدن به عشقش به ساواک نزدیک می‌شود! خانواده‌ امیر، استعاره‌ای است از طبقه‌ای که تصور می‌کرد با سقوط سلطنت، یکپارچه می‌شود اما چنین نشد. آنها نیز مانند جمشید نجات، فرزند خود را از دست دادند، اگرچه انقلاب و آینده ایران را به دست آوردند. سریال نشان می‌دهد این خانواده‌ها حتی بعدها نیز به رغم به دست گرفتن حکومت حتی در درون خود هم نمی‌توانستند به گفت‌وگو برسند. این را در سال‌های بعد نیز در صحنه سیاست ایران دیدیم که دو جناح راست (محافظه‌کار/اصولگرا) و چپ (اصلاح‌طلبان/ تکنوکرات‌ها) چگونه به اختلاف رسیدند و نتوانستند زیر یک سقف مشکلاتشان را حل کنند. به وجود آمدن بحران‌های پی‌درپی در کشور و اختلاف ‌سلیقه نسل اول و دوم انقلاب و جناح‌های مختلف، گره‌های بزرگی در کشور انداخت که بسیاری از آنها هنوز باز نشده است.
طبقه‌ای که ساخت
جمشید نجات، قلب تپنده‌ تاسیان است. کارخانه‌دار، عاشق، و وطن‌دوست. نه فاسد است، نه حقوق دیگران را پایمال می‌کند. بورژوای تکنوکراتی که راه برابری و عدالت را «توسعه» و آبادانی می‌داند و معتقد است با تولید، می‌توان به حقوق کارگران دست یافت. او می‌سازد، تولید می‌کند، فرصت می‌آفریند اما در نهایت؟ همه‌ چیزش را چپ‌ها و کارگرانی که تحت القائات چپ هستند از بین می‌برند و می‌سوزانند. آن آتشی که در قسمت آخر دیدیم، آتش جهل چپ‌ها بود که به دست کارگران روشن شد. چپ‌ها بیش از آنکه قائل به «تولید» باشند، به «تحریک» علاقه دارند و با این رفتار، سرمایه‌ ملی را در هر زمانی، چه انسانی، چه صنعتی در آتش شعار سوزاندند.
شیرین نجات، دختر جمشید نیز که نمادی از زنان روز جامعه بود، نقطه‌ تقاطع این سه طبقه قرار می‌گیرد. در دل یک خانواده‌ی صنعتی است اما عاشق پسری از طبقه دیگر می‌شود و هم‌زمان در معرض گفتمان چپ دانشگاهی قرار دارد. او نماد نسلی است که می‌خواست عقل را جایگزین نفرت کند اما قربانی همان نفرت شد. می‌خواست عاشق باشد، مستقل باشد، و بفهمد اما همان روشنفکر بیمار چپ‌زده‌ای که دوستش بود و برای آزادی شعار می‌داد، او را زیر پای ایدئولوژی خودش از بین برد و جانش را گرفت. مرگ او، مرگ آینده‌ جمشید نجات هم بود. پدری که جانش به جان دخترش بسته ‌شده بود. سریال بسیار تلخ تمام شد. با ویرانی صنعت، مرگ عشق و آتش پایان یافت تا پیامش این باشد که هر تحولی خواه‌وناخواه، چنین هزینه‌هایی دارد.
سریال می‌گوید اگرچه طبقه‌ی مرفه و کارآفرین نابود شد اما دو طبقه دیگر ماندند؛ چپ‌های بیمار که رجب‌زاده نماد عینی آن‌هاست، و مذهبی‌ها که بعدها هدایت انقلاب را به دست گرفتند. این دو گروه از آن آتش عبور کردند. چپ‌ها به دشمنی خود با وطن ادامه دادند، و خانواده‌های سنتی و مذهبی، با تمام تضادهای درونی‌شان، با همه‌ی خطاهای تاکتیکی‌شان، کشور را حفظ کردند. طبقه‌ای که نه در توهمات مارکسیستی غرق بود، نه در خیالات توخالی مدرنیته‌ وارداتی. آنها اگر اشتباه هم کردند، اشتباهشان از دل مردم بود، نه با دیکته‌ بیرونی.
در پایان تاسیان، ما چیزی بیشتر از مرگ یک دختر و سوختن یک کارخانه می‌بینیم. خیانت کردن روشنفکران را می‌بینیم و فریب خوردن کارگران را. چپ نفهمید و هنوز نمی‌فهمد اما طبقه‌ مذهبی‌ با همه‌ تضادها و ضعف‌ها ماند، ایستاد، از وطن در مقابل جنگ مسلحانه داخلی و تجاوز خارجی دفاع کرد و نسلی از تکنوکرات‌ها را به میدان فرستاد تا کشور را دوباره بسازند. آنها شاید همه‌ چیز را درست انجام ندادند اما یک کار را کردند؛ وطن را نفروختند. و در تاریخ، گاهی همین یک کار، کافی است برای ماندن.


نظرات شما