قهرمانان گمنام خط مقدم
مقالات
بزرگنمايي:
ندای لرستان - دنیای اقتصاد /متن پیش رو در دنیای اقتصاد منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست
منصوره محمدی| جنگ به آتشبس رسید اما کار قهرمانان گمنام خط مقدم تمام نشده است. مردان پدافند هوایی ایران، هر ساعت و هر دقیقه، آماده و دست به ماشه، مراقب هر تحرکی در آسمان هستند؛ با اینکه میدانند جان آنها، هدف اول هر متخاصمی است. آنها که پشت رادارها و آتشبارها مینشینند و عملیات ضدهوایی ترتیب میدهند، قهرمانان غیور و گمنام جنگ 12 روزه ایران و اسرائیل هستند که روایت ایستادگی شان شنیدنی است.
صدای دعای توسل و زیارت عاشورا در خانهای بلند است، مادری زیر لب زمزمه میکند و صدای پچ پچِ دعا خواندنش در اتاق میپیچد، شاید فکر میکند هرچه بلندتر بخواند، به خدا نزدیکتر است و خواسته قلبِ پاک و مهربانش برآورده میشود. یک پیامک خانه را ملتهب کرده است «مرگ حقه، اگر برادر/پسر خوبی نبودم حلالم کنید.» ششمین یا هفتمین شبِ جنگ بود؛ هرچه بود تهران زیرِ بمبارانِ متجاوز بود و مردی در پدافند هوایی ارتش در کنار همکارانِ غیورش، مشغول دفاع از شهر و کشوری که به آن تعلق خاطر داشت. خوابِ روزانهاش به دو تا سه ساعت در روز میرسید و دیگر حتی خانه هم نمیرفت. تماسهای تلفنی روزهای اول برای اطمینان از سلامتیاش، به پیامک رسیده بود؛ هر وقت که خانواده با او تماس میگرفتند، به گفتن چند جمله کوتاه بسنده میکرد: «سلام، من سالم هستم، سرم شلوغه... فعلا خداحافظ» همین بود که تصمیم گرفتند تنها با پیامک جویای احوالاش شوند و همان را هم به مادر خانواده بسپارند.
قهرمان روایت ما، 15 ساله بود که یک راه متفاوت را که از دید بسیاری خیلی برایش زود بود، تجربه کرد. حتی سیبیلهای سبزش ردِ نخستین تیغها را که نشانی از آغازِ دوران جوانی باشد، تجربه نکرده بود. پسری باهوش، مهربان و فداکار با صورتی گرد و لپهای برآمده که عزیزکرده دوست و آشنا بود. آن سالها هربار که به خانه میآمد، سوغاتی خاص شهری را که در آن مشغول گذراندنِ آموزشهای نظامی بود، میآورد؛ به همراه چند کتابِ قطور انگلیسی. معلوم بود که تحت آموزشهای جدی و سختی قرار دارند. کتابهای قطورِ انگلیسی را که ورق میزدی، چیز خاصی از آنها سر در نمیآوردی و حتی برای لحظهای هم فکرش را نمیکردی که آنچه از این کتابها به ذهن سپرده میشود، قرار است روزی نجاتبخش ما باشد.
به گزارش «دنیای اقتصاد»، جنگ شروع شده بود و صداهایی که در آسمان مناطق مختلف تهران میپیچید، شبهای آرامِ مردم شهر را به شکلی بیسابقه مضطرب کرده بود. جنگ به خانه ما رسیده بود و صدایِ دشمن در آسمان شب بیداد میکرد. صداها، انواعِ مختلفی داشتند؛ زمانی که ممتد بودند خیالمان راحت بود؛ راحت از اینکه پدافندهوایی در حال مبارزه با پهپادها و جنگندههای متخاصم است. اما وقتی به تک صدا و انفجار ختم میشدند، دو نگرانی تمام وجودمان را فرا میگرفت؛ نخست آنکه چه بر سر آنان که در محل حادثه بودهاند، آمده است و دیگر آنکه پدافند ما از پس متهاجم بر نیامده است و این میتوانست معنیدار باشد... .
نیروهای پدافند هوایی نخستین سپرِ جانی ما بودند، وقتی پشتِ جنگافزارهای زمین به هوا مینشستند و به قلبِ دشمن که یا پهپاد یا جنگنده بودند شلیک میکردند. 35 شهید را که 6نفر از آنها سرباز بودند تقدیمِ خاکِ پاکِ کشورشان کردند و خالصانه در برابر تجاوز دشمن ایستادند.
بچههای پدافند روزهایی را پشت سر گذاشتند که شبیه هیچ روزی نبود؛ به قول خودشان 12 روز نه خواب داشتند و نه خوراک و دائم آماده نشستن پشت جنگافزارهای زمین به هوایی که ما آنها را به نام رادار میشناختیم بودند. خواب شبانهشان به دو الی سه ساعت تقلیل پیدا کرده بود. آنها مردانی از گروههای سنی مختلف بودند، مردانی از دهههای شصت، هفتاد و سربازانِ دهه هشتادی که بیشتر از انتظاری که افکار عمومی از نسل «Z» دارد ظاهر شدند. در یکی از مکانهای پدافند، وقتی پرده گوش یکی از سربازها بر اثر شدتِ صدای وارده پاره شد، به یک مرکز درمانی مراجعه کرد، دکتر میخواست برای او استعلاجی بنویسد، اما او این پیشنهاد را قبول نکرد از دکتر درخواست کرد قطرهای به او بدهد تا درد اندکی تسکین پیدا کند و او بتواند دوباره به سرکار بازگردد.
سرباز دیگری با قیافهای متفاوت، دستهایی تتو کرده و ابرویی که رد یک تیغ آن را به دو نیمه تقسیم کرده بود بر سر کار حاضر میشد، همکارانش انتظار حضور شبانهروزیاش در زمانه جنگ را نداشتند، اما گفته بود آن استایل و قیافه، سبک زندگی من است و این دلیل نمیشود که به هنگام دفاع از وطن، کار را رها کنم.
دهه هشتادیها آنقدر از جانِ خود گذشته بودند که حیرت فرماندهان خود را نیز برانگیخته بودند. وقتی یکی از سربازها در سوگ از دست دادن یکی از بستگان نزدیک خود بود، تنها یک روز به شهر خود رفت و دوباره به محل کار بازگشت. آنها حتی برای نشستن روی جنگافزارها نیز از همدیگر سبقت میگرفتند. همه در کمین بودند تا ببینند چه زمانی جنگ افزار خالی میشود تا بلافاصله به صندلیِ سفت آن که معلوم نبود آخرین تکیهگاهِ آنها باشد یا نه، تکیه بزنند، روی آن بنشینند و تمام قدرت خود را برای دفاع از زمین و آسمانِ «خانه» به کار ببرند. حتی یک لحظه هم نمیخواستند که جنگ افزار خالی بماند و این عشقِ به وطن، عشقِ به سلامتِ جسم و جانِ مردم سرزمینی که در کنارشان میزیستند بود که بینشان موج میزد و 12روز نفسگیر را به پایان رساندند. این را باید از فضایی که پس از سرنگونی پهپادها بین آنها جاری میشد فهمید؛ وقتی یک پهپاد را شکار میکردند چنان شور وصف ناشدنی میانشان بود که گویی همین لحظه جنگ را به پایان رساندهاند.
نوشتن از آنچه در جنگ 12 روزه میان ایران و اسرائیل بر کارکنانِ پدافند هوایی کشور و دیگر افرادی که در مشاغل امدادی نظیر آتشنشانی، هلال احمر، کادر درمان و نظایر آن اشتغال دارند، کتابی است قطور، به وسعتِ تمام ایران.
ایستادیم تا ایران بایستد
روزِ یازدهم جنگ بود و تمام 10 روز گذشته را پشت یک رادارِ ضدهوایی نشسته بود. کنار رادار خوابیده بود و همانجا هم غذا خورده بود. به خواهر بزرگش خبر داده بود که برای دیداری یکی دو ساعته به شمال میرود. آشوب روزهای گذشته به یک خوشحالی همراه با اضطراب تبدیل شده بود. تلویزیون عکسِ 15 شهید پدافند ضدهوایی ارتش را منتشر کرده بود، خانواده تلاش میکردند که این خبر و این عکسها به گوش مادر نرسد. آمده بود که آرامشی باشد به قلب مادر نگرانش و تازه کردن دیدارهایی که معلوم نبود نوبت بعدی از آن وجود دارد یا نه. ساعت به6 نرسیده بود که واردِ خانه شد. اهل خانه با لاغرترین تصویری که از او انتظار داشتند مواجه شدند.
میگفت در همین 10 روز چند کیلو وزن کم کرده است. این عجیبترین فضایی بود که آن خانواده در سالهای گذشته تجربه میکرد؛ خوشحالی بیحد و حصر مادر، با وجود رنگپریدگی صورتش؛ اضطرابی که در چهره همه اعضای خانواده روشن بود و نگرانیِ از اینکه نمیدانستند این آخرین دیدار با تنها پسر خانواده است یا نه... . تقریبا پدافند تمام شهرهای کشور مورد حمله خصمانه دشمن قرار گرفته بود و آنها دلشان نمیخواست به روزهای بعد و بعدتر فکر کنند. خواهر کوچکتر با یک جعبه شیرینی مورد علاقه برادر به خانه آمد؛ گفت چشم ما روشن از دیدارِ تو، اما در دلِ همه رخت میشستند. مادر غذای مورد علاقه پسرش را درست کرده بود، کنار هم مشغول صحبت بودند، در حالی که آشوب امان همهشان را بریده بود.
قهرمان جوان روایت ما، یک کوله نظامی سنگین همراهش داشت. لباسهایش را آورده بود که یکراست برود پیش بچهها؛ «سربازها دستتنها هستند و نیرو کم داریم.» در کنار لباسهایش یک پرچم از تیم نساجی هم داشت، پرچم تیم مورد علاقهاش که در بخشهای پررنگی از خاطرات کودکی و بزرگسالیاش حضور داشت. در صفحه اینستاگرامش دو نشان پیدا میشد، یک عکس از تیم محبوبش نساجی و یک جمله کوتاه با این مضمون: «یک جنگجو را کسی دوست ندارد تا وقتی که دشمن پشت دروازدههای شهر باشد.» خانواده سعی کردند مجابش کنند که یکی دو روزی بماند، گوشی تلفنش را درآورد و چند تصویر از سربازهایی که کنار رادار و در فضای باز خوابیدهاند نشان داد، حالا او بود که میخواست دیگران را توجیه کند باید کجا باشد.
گفت در جای درست ایستاده است و این سنگر را تنها نمیگذارد. اگر یکبار دیگر به عقب بازگردد، باز همین راه را خواهد رفت. میگفت که مرگِ با عزت را به زندگی باحسرت ترجیح میدهد. «ایستادهایم تا شما بایستید»؛ این صدای بیکلامِ انسانهایی بود که در برابر پهپاد و موشک ایستادند. نیروهای پدافند هوایی کشور که در خط مقدمِ جنگ 12 روزه ایستادند و نهتنها به عنوان یک سپر دفاعی و نظامی، بلکه به مثابه نمادی از ایستادگی ملی در برابر متجاوز، تا آخرین نفس ایستادند تا ایران استوار بماند. حضور مردان پدافند ایران ما، فراتر از یک حضور و ایفای نقش نظامی بود و برای ایرانیان، مایه آرامشی شد در دل توفان.
بازار ![]()
لینک کوتاه:
https://www.nedayelorestan.ir/Fa/News/1034411/