ندای لرستان - فرهیختگان / «از غزه تا تهران؛ ایران و چرخش کانونی زمان» عنوان یادداشت روز در روزنامه فرهیختگان به قلم سیدمهدی ناظمی قرهباغ است که میتوانید آن را در ادامه بخوانید:
نگارش این یادداشت در زیر حملات متجاوزانه اسرائیل و موشکباران پهپادهای یک ارتش نامرئی آغاز شد، اکنون که آتشبس شکنندهای هم برقرار است، هنوز احساس نمیشود اتفاق خیلی متفاوتی رخ داده شده باشد. در چنین شرایطی، هر نگاشتی که آغاز میشود؛ معلوم نیست چگونه پایان یابد. بااینهمه اگر «سخنی» باشد، احتمالاً سرانجام گوشی آن را خواهد شنید. افسوس که فهم همین جمله نیز در شورهزار ارواح آخرالزمانی ما، بسیار دشوار شده است. قصد آن نیست که بگوییم تاریخ و زمان بیرحم است و چنین است و چنان، ولی باید بگویم که هیچگاه رویدادهای تاریخی که در واقع چرخشهای بزرگ زمانی است، بدون آشفتگیهای شدید در زندگی انسانها ممکن نشدهاند. این آشفتگیها، چیزی نیست جز جنگهای بزرگ و اغلب بیرحمانه، قحطی، بیماری و مانند آن. اتفاقاتی که نظم و ساختار قدیمی را تخریب میکند و بدین ترتیب مقدمه نظم جدیدی میگردد.
درباره جهان کنونی و ایران در این جهان
آنچه به خاورمیانه شهرت یافته است، موقفی خاص در جهان امروز است. تمایز خاورمیانه با سایر جهان در اینجاست که میآموزانندت اینجا - مهد تمدن بشر - سرزمین جنگ و زشتی و پلیدی است. حتی برخی اهالی خاورمیانه هم سالهاست که این تصویر ساخته شده غرب از خود را پذیرفتهاند. پذیرفتهاند که حامل زشتیها و پلیدیها هستند یا باید از خود، از خاورمیانه بگریزند یا باید سیادت بیچون و چرای غرب را بپذیرند. اهالی خاورمیانه سالهاست از یاد بردهاند که برای عزت و استقلال خود جنگیدهاند و کاملاً فراموش کردند که یکی دو قرن پیش، از شوکت و قدرت و پیش از آن هم از دانش و ادب و هنر و تمدن، بهرههای بسیاری داشتهاند. به این تصویر، تصویری که غرب از دیگری خلق میکند، باز خواهیم گشت. خاورمیانه از زمان انقلاب اسلامی ایران بهعنوان کانون بحران تفسیر شد و برای اینکه این کانون بحران، خاموش شود، تلاش زیادی از جانب ابرقدرتها صورت پذیرفت. از قضا همه این تلاشها باعث گشت بحران شدیدتر و شدیدتر گردد. شاید اگر تصمیم ابرقدرتها بر این میشد که خاورمیانه به حال خود رها شود، هم برای غرب بهتر میبود و هم برای خود خاورمیانه.
بازار
![]()
اما آیا جهان غربی، جهانی است که بتواند چیزی را به حال خود رها کند؟ چرا غرب نمیتواند چیزی را رها کند؟ چرا غرب به شکست نظامی اینکاها و آزتکها اکتفا نکرد و تا جایی که میشد، همه را نابود و قتلعام کرد و تمدن آنها را از بین برد؟ چرا غرب باید همواره با یک دیگری در جنگ باشد؟ چرا دیگری غرب، همواره مقابل اوست؟ در تمثیل خواجه و بنده هگل که به هزارویک شکل شاید تفسیر شده است، اولین چیزی که میتوان فهمید، حصر مناسبات انسان در تخاصمی متقابل است. این تقابل، دیگری را هیچوقت بهعنوان همراه و شریک نمیپذیرد، بلکه دیگری را همواره بمانند امری متقابل مییابد. این فهم متقابل که در هگل صورت تاریخی و سیاسی پیدا کرده است، در کل تاریخ تفکر غرب، دارای سابقه است. اساساً به نظر میرسد تقابل، وجهی بنیادین در تفکر غربی دارد. این امر فیالمثل در ماجرای شناخت، خود را در الهامگرفتن از «دیدن» و تفسیر فهمیدن بر اساس دیدن و استعارههای بصری نشان میدهد. رویدادی که میتوان آن را «تفکر بصری» نام نهاد. ظهور فلسفه همبسته است با ظهور تفکر بصری و این دو دوشادوش هم پیش رفتهاند. دیگر همبسته فلسفه، تفکر خود تنها انگار است که شاید بهترین نماد آن، جمله مشهور هابز «انسان، گرگ انسان است» باشد. انسان، دو وجه انسی (سازنده و حبی) و نسیانی (سوزنده و قهری) دارد. در سیر تاریخ غرب، وجه انسی بهتدریج به محاق رفت و وجه نسیانی در اولویت قرار گرفت. نگاه سلطهطلب نسبت به طبیعت (تفکر تکنیکی)، نسبت به زن (مردسالاری)، نسبت به نژاد (سفیدگرایی) و... از تبعات همین طردگرایی است. اینچنین شد که انسان جدیدی ظهور کرد که اصل برای او طرد است و نه پذیرش. بخش مهمی از تفکر هرمنوتیکی دوره معاصر، تلاش برای نجات همین امر انسی از چنگال نگاه طردکننده فردگرا بود. تلاشی که با نگاهی به امر سیاسی، منجر به ظهور فلسفه میانفرهنگی شد. بههرحال اینقدر هست که تاریخ غرب در تحقق خود، تنها تاریخی شد که همه صور فرهنگی و تمدنی را در خود ادغام کرد. هیچ دیگری برای تمدن غربی باقی نمیماند و آنچه هم از آن باقی میماند، معنایی جز تهدید برای غرب ندارد. این امر، خودبهخود منجر به این میشود که تهدید خوانده، واقعاً مبدل به تهدید شود. چنانچه گفته شده است، نامگذاری، حداقل تا حدی نام نهاده را تحتتأثیر خود قرار میدهد. دیگریهای غرب، بهتدریج میپذیرند که تنها راه بقای آنها، مقابله با همین تعرض است. امروز این مقابله، «مقاومت در برابر سلطه» نام دارد. کار سلطه این نیست که مانند جباران قدیم به قتل و غارت دیگران بپردازد. سلطه اساساً با مال و ملک انسانها از اول کاری ندارد. سلطه، قصد تسلط بر هستی دیگری و تصرف آن را دارد. مهمترین اقدام برای این سلطه، تعریف مجدد متعلق سلطه است. سلطه، به مدد دانش جدید که خود برآمده از تفکر تصرفگر تکنیکی است، چیزها را دوباره تعریف و آنها را نامگذاری میکند. در همین نامگذاری و تفسیر جدید است که چیزها، انسانها باشند یا طبیعت یا جوامع یا تاریخ و... معنای جدیدی مییابند و از معنای خود تهی میگردند. این بحران مضاعفی را در شرقی بودن ایجاد میکند. بحران جدید، بحران تفسیر خود از زاویه فهم دیگری است و استقرار در تعارض بین ادبیات مرجع غربی و ادبیات سنتی مأثور. این تعارض، زمینهساز ظهور استعمار و صور برآمده از آن بود. استعمار، سلطه را عمیقتر کرد، به این دلیل که استعمار بهطورجدی اندیشه انسان را هدف قرار میدهد و منجر به ظهور انسانی ازخودبیگانه و ناتوان در درک شرایط خود میگردد. از مهمترین ظهورات صور جدید استعمار، نهادهای ظاهراً مدرن در جهان غیرغربیاند که بر خلاف نهادهای غرب، از اساس خود محرومند و بنابراین عملاً سنخیتی هم با فرهنگ خود ندارند. یکی از مهمترین این نهادها، نهاد علم است. علیرغم همه مساهمتها و حتی ظهور نوابغ و دانشمندانی که بعضاً در کشور خود باقی میمانند، هیچگاه نهاد علمی که منجر به توان پیدا کردن کشوری مستقل باشد، اتفاق نمیافتد. بنابراین استعمار مهمترین یادگاری خود را در خلق طبقهای از دانشمندان ناتوان از تحلیل وضع تاریخی خود، باقی میگذارد. این ویژگی نهاد علم در کشورهای غیرغربی، نه یک غرض سیاسی است و نه یک امر انتفاعی، بلکه یک رویداد تاریخی است، اگرچه این رویداد، خود را در سیاستزدایی نهاد علم هم نشان میدهد. در این میان، هر چند برخی فرهنگها موفق شدند کمابیش از مناسبات استعمار خارج شوند و همبودی در تفکر غربی پیدا کنند، اما بیشتر جهان غیرغربی از جمله کشورهای خاورمیانه، توفیقی در فهم غرب و مشارکت در تاریخ غربی پیدا نکردند. تاریخ خاورمیانه، تاریخ استعمار است. تاریخ آسیبدیدن از استعمار و درعینحال مبارزههای کماثر با نظام سلطه و ایستادن در میانه تعارضات. بزرگترین جنبشها از جمله جنبشهای ناسیونالیستی، سوسیالیستی و حتی اخوانالمسلمین، با وجود سالهای متمادی مبارزه، توفیق زیادی در خروج از این شرایط نداشتند. در این میان، ظهور انقلاب اسلامی را نمیتوان صرفاً امری در تقابل با تجددمآبی ایران دانست. اگر چه این امر در فهم انقلاب اسلامی بسیار مهم است. انقلاب اسلامی تا حد قابلتوجهی و مثلاً با جاریشدن کلماتی چون «عقبماندگی» در زبان رهبران آن، بخش قابلتوجهی از رؤیای خود را در مشارکت در جهان مدرن میدید و نه در ستیزهجویی با آن. ستیزهجویی با غرب، با سیاست غربی (انگلیس، روسیه، آمریکا و...) بود و نه با تمدن غرب. سیاست و بهویژه سیاست غربی محل تنازع و تخاصم است و بدیهی بود سیاستی که تابع دو بلوک اصلی غرب نبود، در معرض تخاصم شدیدتری قرار بگیرد. انقلاب اسلامی اگرچه از نظر فرهنگی در غیریت با غرب قرار داشت؛ اما بههیچعنوان خود را دشمن غرب معرفی نمیکرد، بلکه دشمنی خود را با کشورهای در حال تخاصم تعریف میکرد. بدون اینکه بخواهیم اینجا ظهور انقلاب اسلامی را تحلیل کنیم، حداقل میتوانیم این نتیجه را ببینیم که سیاست انقلاب اسلامی در مدت کوتاهی کل منطقه آسیای غربی را تحتتأثیر قرار داد و بنابراین ناخواسته بازی همیشگی سیاست غرب را در خلق تقابلها، رادیکال و ملتهب کرد. در واقع از ابتدا تصور نمیشد انقلاب اسلامی مسئله پیچیدهای باشد و غرب برای مهندسی آن از روشهای سادهتری استفاده میکرد، ولی هر قدر که گذشت، اثرگذاری آن در سیاست منطقه و جهان بیشتر شد و این کانونهای قدرت را بیشازپیش ترغیب به راهحلهای سخت کرد. ریشه این اتفاق نامیمون - هرچه سختتر شدن تقابل انقلاب و غرب - اینجا بود که ایران در زمانی یک حرکت مهم سیاسی- فرهنگی را تجربه میکرد که خیلی امکانی برای مشارکت در تمدن غربی فراهم نبود. در واقع غرب در زمانی مواجهه جدی با ما پیدا میکند که خود دیگر جوهره و توان فکریاش را ازدستداده است و در پوسته سیاسی- تکنیکی خود قرار گرفته است. مناسبات قدرت و مناسبات سرمایه اجازهای برای تفسیر فکری چیزها نمیدهد. هر چیزی باید در تناسب با وضع جدید جهان قرار بگیرد. در زمانی که در دانشگاههای ایران بحث درباره کانت و هگل انجام میشود، غرب در نسبتی مصرفی در جهان قرار گرفته است و تنها مناسبات مهم آن، سرمایه و قدرتند، حتی همینقدر هم باقی نماند. نظام سرمایهداری در دهههای اخیر به این نتیجه رسیده که آینده جهان منوط به یک خاورمیانه جدید است. در این خاورمیانه جدید، قدرت روزافزون محور مقاومت و هر بازیگر مستقلی باید به هر قیمتی که شده متلاشی شود. اعم از اینکه سبک زندگی انسانها به شنیعترین شکل ممکن مورد بازمهندسی قرار بگیرد و متناسب با جامعه مصرفی شود و نهادهای قدرتزای سنتی این مردم مانند خانواده، تضعیف شود یا اینکه تحت اعمال تحریم اقتصادی و سیاسی و تصویرسازیهایی رسانهای قرار گیرد، ولی مقاومت رخ داده در دهههای اخیر، کانونهای متنفذ مدعی مدیریت جهان را به این نتیجه رسانده است که حتی با روش نظامی هم میتوان این مقاومت را فروریخت. کمکم این تلقی ایجاد شد که میتوان از راه رسانه، از موی دماغ شدن مجامع و تشکلها و اصناف معترض جلوگیری کرد. ماجرای انقلابهای رسانه- پایه در خاورمیانه ناشی از همین تلقی هستند. اما درنتیجه انقلاب اسلامی، خواهناخواه این اتفاق رخ داد که برخی ایرانیان خود را در مرکز جهان تصور کردند. بههرحال این تصور اگر درست هم نبود، تعبیر رؤیای فردوسی بود. مگر فردوسی ایران را حد وسط جهان در میانه روم و توران تعریف نکرده بود؟! ما ایرانیها اگر اشتباهی هم کرده باشیم، آن اشتباه خارج از چهارچوب مأثورات تاریخی خودمان نبوده است. از همه اینها مهمتر این است که سیاست ایران هر چند در دورههای تسلط سلسلههای غیرایرانی، گاه روحیه تهاجمی از خود نشان داده، اما در کلان و بهویژه در وضع کنونی خود، فاقد رویکرد تهاجمی بوده است و تمام آنچه درباره مداخلهجویی ایران و ایرانی در جهان گفته میشود - صرف از نظر از اندک اشتباهات سیاسی- به هیچ وجه جدی و اصیلی نداشته است. ایران به تجربه انقلاب اسلامی رسیده بود، اما ادبیات تحلیل و تفسیر آن را به خوبی به دست نیاورده بود. از سوی دیگر، بهتبع شرایط تاریخی فوقالذکر و علیرغم بهرهمندی از سنت قوی علمی در گذشته، اما دانشگاهی قوی و برخورداری هم نداشت. بااینحال و بااینهمه تلاش بسیاری کرد خود را محدود به ادبیات استعماری نکند و وضع خود را بازیابی کند، ولی بههرحال تاریخ، مقدرات سادهای پیش روی انقلاب اسلامی قرار نداده بود. تهاجم نظامی بینالمللی به عاملیت رژیم بعث، آسیبهای جدی به ایران زد و درعینحال آن را برای حفظ انقلاب اسلامی بسیار مصر کرد. از سوی دیگر، اشتباه هولناک و راهبردی سیاستمداران ایران برای هضم اقتصاد کشور در نظام سرمایهداری بلوک غرب که بهتدریج باعث شد ایران به یکی از بدترین نسخههای لیبرال سرمایهداری جهان مبدل گردد، بهتدریج باعث ضعف و سستی شدید ساختارهای کشور شد و در بازی قدرت - رسانه، عاملیت این ضعف، به ضد خود، یعنی به انقلاب اسلامی منتسب شد و بدین ترتیب سرمایههای اجتماعی مهمی از دست رفت. بازی قدرت - رسانه، یعنی تمرکز رسانهای و طراحیهای رسانهای سنگین برای جبران تخاصم سیاسی و نظامی، از همان آغاز انقلاب اسلامی وجود داشت، ولی چون فهم و برنامهریزی برای آن نیازمند دانش و اندیشهای بود که ایران از بزرگترین دانشمندان تا مردم کوچه و بازار فاقد آن بودند، هیچگاه مبدل به ایجاد وضع فعال در ایران نشد. تداوم این وضع منفعل و اشکالات عدیده در کشور، غرب را به این جمعبندی رساند که امکان تخریب انقلاب اسلامی فراهم است.
بحران در اداره کشور، ناشی از پیوستن دو واقعیت عینی است که معمولاً طوایف سیاسی و غیر سیاسی، یکی را انکار میکنند.
نخست؛ فقدان طرح کلی برای اداره کشور یا همان بحران توسعه. ایران برای زیست خود در جهان مدرن نیازمند طرح توسعه بود و این طرح هیچگاه وجود نداشت. سرهمبندی نسخههای صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی که عمدتاً با عاملیت مهندسان و پزشکان اجرایی میشد، از سال 68 به غلط توسعه نام گرفت و هیچگاه به نقدها و دیدگاههای دانشمندان کشور درباره توسعه واقعی وقعی نهاده نشد. این نگاه کمابیش همان چهارچوب نگاه محمدرضا پهلوی بود و همان بحرانهای اجتماعی دوره پهلوی را هم برای کشور به ارمغان آورد.
دوم؛ مداخله آشکار و نهان غرب برای ایجاد مانع جهت کسب هر گونه قدرت و وجاهت و توانایی در کشور بود؛ از مسابقات ورزشی گرفته تا جهشهای علمی امیدوارکننده و... اگرچه این دو رویداد گاهی بسیار همپوشانی و همسانی داشتند، مثلاً بحران توسعهنایافتگی همیشه توسط رسانهها و... به عنوان سیاست فاسد و دیکتاتوری مسئولان جمهوری اسلامی تعبیر میشد. در نتیجه، طیفهای سیاسی وقت خود را مصروف این میکردند که چه کسی فاسد است و چه کسی صالح. در بهترین اوقات، گفتوگوها متمرکز بر این بود که جامعه مدنی منطبق بر شریعت هست یا نیست. هیچگاه سیاست ما به طور جدی به معضلات واقعی داخل کشور نپرداخت و از جمله اینکه ساختار عجیب و نادرست اقتصاد - سیاسی کشور را که باید مورد جراحی قرار میگرفت، دستنخورده رها کرد.
بحران توسعه، نیمهضعیف ایران بود، اما جهشهای بزرگ ایران برای مبدل شدن به یک ابرقدرت، نیمه قوی آن بود که درباره آن هم بسیار گفته شده است. پنهان از چشمان عامهپسند نخبگان کشور، ایران در شاخصهای زیادی جهشهای بزرگی داشت که نویدبخش این بود اگر در متن یک طرح درست کلی قرار گیرد، بتواند معضلات کشور را حل و فصل کند و حداقل ظهور یک ابرقدرت منطقهای را تثبیت کند. اما چنین نشد، چون ضعفهای ایران همواره بیش از قدرت آن دیده شد. وقتی ضعفها بیش از قدرت دیده شد، قدرت هم کماهمیت تلقی شد و این سم مهلک که در پوسته حمله به سیاستهای خارجی جمهوری اسلامی خود را نشان داد، سبب شد فرایند کسب قدرت و امنیت در جمهوری اسلامی، به تدریج پشتوانه واقعی خود را از دست دهد و بدین ترتیب دایره دوستان ایران در موضع ضعف قرار بگیرند. عمده این اشتباهات به مدد ادبیات متجددمآبانه و موسوم به علمی صورت میپذیرفت که از طریق کانونهای غربگرا در دانشگاه یا خارج دانشگاه حمایت میشد.
اینک اما سالهاست که گفتوگو درباره توسعه در ایران، بیوجه است. این یک موضوع تاریخی است که ایران مشکل توسعه دارد. گفتوگوی روز، این است که بحران قدرت در ایران چگونه حل میشود؟ به عبارت بهتر، مادامی که ایران حداقل قدرت لازم برای تضمین امنیت خود را نداشته باشد، چگونه میتواند به چیز دیگری بیندیشد؟ این مهم در افق فکری بهویژه نخبگان و تا حدی مردم به تدریج پنهان شد. امنیت و قدرت ایران، به امنیت و قدرت جمهوری اسلامی گره خورده است و اگر دومی نباشد، اولی در جریان بیرحم جنگ قدرتها محو میگردد. عدم فهم این مسئله بهویژه نزد نخبگان باعث شد خودبهخود در نقدهای درست و نادرست مختلف، اهمیت قدرت و امنیت کنار برود و پروژههای سیاسی غرب نافهمیده باقی بماند و حتی اذعان به آن، مورد تمسخر قرار بگیرد.
امروز که زیرساختها و دانشمندان و مردم ایران زیر حملات بمبها و موشکهای کشوری است که خود را همواره حامی شعار «زن، زندگی، آزادی» خوانده است، باید دید نخبگان این سرزمین بیدار شدهاند یا نه؟ البته به نظر میرسد بیدار شدن آنها امروز توفیری به حال مملکت نداشته باشد. شاید آخرین فرصتی که نخبگان میتوانستند اثری داشته باشند، دو سال فاجعه نسلکشی در غزه بود.
چه درباره غزه و چه درباره دیگر مسائل، نخبگان ایران گرفتار تصویر موهومی هستند که از راه رسانه برای آنها ساخته شده است؛ امری که دقیقاً به دلیل استعماری بودن نهاد علم و عقبماندگی آن بهویژه در حوزه علوم انسانی، رخ داده است. نخبگان ایران - اعم از آنانی که پرورده دانشگاههای علوم انسانی هستند، یا برآمده از محافل روشنفکری یا هر دو - تصویری تجددمآبانه از جهان و خود دارند که بهغایت رمانتیک و غیرمسئولانه و موهوم است. امروز نسبت یک سریال بریتانیایی به نام «آینه سیاه» به تفکر بسیار نزدیکتر است تا سطح گفتوگوهای موجود در دانشگاههای علوم انسانی ایران یا دانشگاههای غیرعلوم انسانی آنجایی که بحث سیاسی دارند. دانشگاهها خیلی راحت و خیلی شدید به جامعه مصرفی پیوستهاند و تقریباً همه مناسبات خود را در نسبت با تولید و مصرف نشانههای دارای پرستیژ و چرتکهاندازی برای تبدیل این نشانهها به ارزش مالی و احیاناً کسب مناصب قدرت بازتعریف کردهاند. در چنین شرایطی، جد و جهد برای کشف جایگاه تاریخی ایران و فکر کردن درباره شرایط و موانع توسعه و... خودبهخود جز لقلقه زبانی نمیشود. از همین رو چنانچه بزرگان گفتهاند، اطلاق کلمه دانشگاه به آنها از سر مجاز است.
وضع فلسفه در این میان از همه بدتر است؛ چراکه فلسفه از همان صدر انقلاب اسلامی درگیری جدی با سیاست کشور و دعاوی فراوان برای تعیین نسبت ایران با جهان داشت. البته مجادلات و گفتوگوهای فلسفی از اواخر دوره پهلوی و تا میانه عمر کنونی جمهوری اسلامی در رشد فکری جوانان بسیار مؤثر واقع شد، اما تحمیل مناسبات ایدئولوژیک اعم از غربی و داخلی سبب شد فلسفه ریشه خود را از دست دهد و در نتیجه امروز باید با قاطعیت اعلام کنیم چیزی به نام «فلسفه» در کشور وجود حقیقی ندارد (ولو اینکه میدانیم در جهان وجود حقیقی ندارد، اما جهان به این فقدان، آگاهی دارد). وجود لفظی و کتبی فلسفه و گفتارهای فلسفی نیز در بهترین حالت ابزار منازعات روزمره قدرت و حتی نه ابزار ایدئولوژی است.
در جای خود نبودن فلسفه، علوم اجتماعی و سایر حوزههای مرتبط، دانشگاه ایرانی را با بحرانی روبهرو کرده است که دیگر حتی به سختی بتوان این اسم و مسمی را با هم مربوط دانست. در این میان، مشکل اهل فلسفه بیشتر در انبوه خیالپردازی و لفاظیهای بیسر و ته افشا میشود و برای اهالی علوم اجتماعی در مصرفی دیدن و مصرفی کردن دانش در نگاهی به مناسبات قدرت.
اما اصل ماجرا برای همه دانشگاه و همه نخبگان عمومیت دارد. به عبارت صریحتر، امروز چیزی به اسم دانشگاه و طبقهای به نام نخبگان وجود ندارند، به این دلیل ساده که این نهاد و این طبقه موضعی درباره حادترین رویداد جهان، یعنی غزه ندارند. البته پیشرفتهای دانشگاههای علوم پزشکی و علوم پایه و... مسئله دیگری هستند. بر کسی پنهان نیست که بسیاری از این پیشرفتها با حمایت مستقیم و عاملیت جوانان انجام شده است.
درباره غزه
اهمیت غزه به چیست؟ به 7 اکتبر؟ به منازعات حماس و اسرائیل و... نه، ماجرای غزه از اساس اشتباه فهمیده میشود. غزه یک رویداد بنیادین در جهان امروز است و روشنکننده بسیاری از وجوه پنهان تاریخ آخرالزمانی. گفته آمد - و چه نیازی به گفتن وقتی صد سال پیش توضیح داده شده است - که غرب از باطن خود یعنی فلسفه اعراض دارد به سوی تجسدی گریزناپذیر از ظهورات فلسفه که برخی آن را تکنیک نام نهادهاند و عبارت است از اولویت سرمایه، تکنولوژی و قدرت بر همه ساحات زندگی. جامعه مصرفی هم عنوان دیگری برای همین معنون است. بنابراین وقتی صحبت از تمایز غرب کلاسیک و غرب امروز میگوییم، نه سخن از یک غیریت کامل داریم و نه سخن از یک تغییر موضع. این دگردیسی در غرب رخ داده است و در سرتاسر جهان دیگر کسی اهمیتی به فلسفه و دانش بنیادین نمیدهد. بسیاری از رشتههای نظری ولو با حضور استادان بهنام، تعطیل شدهاند و بقیه هم بود و نبودشان اغلب بیوجه است. آن اندکی که مانده است هم اغلب راجع است به علوم شناختی و «فلسفه معاضد علم» که عمدتاً در آمریکا وطن گزیده است.
آمریکا همانجایی است که این غرب جدید را میتوان شناخت. همه آن چیزی که صاحبنظران درباره جامعه مصرفی، جامعه نمایشی، خودبنیادی تکنیک و... گفتهاند، در آمریکا به شکل تام و تمام وجود دارد و اصلاً در غیر آمریکا، نمیتواند که باشد؛ زیرا این قدرت یکجا میتواند متمرکز باشد. به دلایل متعدد فقط آمریکاست که میتواند آمریکا باشد، اما آمریکا برای اینکه آمریکا باشد باید سودایی را به تصویر درآورد که همه عالمیان چشم به آن دوخته باشند و تمنای آن را داشته باشند. به عبارتی، همه باید بخواهند آمریکا باشند، تا آمریکا بتواند به مرجع انحصاری قانونگذاری جهانی مبدل گردد و اگر این هم نشد، حداقل رؤیای انحصاری انسانها باشد.
وقتی سخن از ماجرای اسرائیل داریم، درباره حفرهای صحبت میکنیم که با هیچ نظریهای به تنهایی نمیتوان آن را توجیه کرد. نه نظریههای سیاسی درباره دموکراسی و آزادی و... اعم از لیبرالیسم کلاسیک یا لیبرالیسم پراگماتیستی و... هیچکدام نمیتواند وجود یک رژیم غاصب را با حمایت حداکثری و بیقید و شرط غرب توضیح دهد. اسرائیل را حتی نمیتوان با توضیح سرمایهداری فهم کرد. با چه مبنایی بتوان توجیه کرد که قطبهای سرمایهگذاری جهانی در جایی سرمایهگذاری کنند که همواره خطر از دست دادن آن وجود داشته باشد و علاوه بر آن هر زمان و هر مکانی که «لازم شد» به صورت بلاعوض به دولت میزبان کمک کنند؟ اسرائیل یک حفره غیرقابل توجیه در کلیه نظریههای قدیم و جدید غرب است. نه عقلانیت، نه آزادی، نه دموکراسی، نه حقوق بشر، نه منافع ملی... هیچ یک از اصول پایه اندیشه سیاسی غرب با پدیده اسرائیل قابل جمع نیست. اسرائیل آنجایی ایستاده است که یک شکاف، یک ژرفنای ناشناخته، یک حفره سیاه، تمامیت غرب را نقض میکند و به چالش میکشد.
قبلاً پژوهشگران درباره ارتباط یهود و جهان مدرن بسیار گفتهاند؛ اینکه چگونه یهود با اصلاحات دینی و هر دو با سرمایهداری گره میخورند و چطور یهود از یک قومیت سرخورده مبدل به پادشاهان پنهان جهان میگردد. اما به نظر نمیرسد اسرائیل را بتوان صرفاً بر اساس پیوند یهود و جهان مدرن تحلیل کرد. اسرائیل یک رژیم میلیتاریستی و به شدت کنشگر است و کنشگری خود را نه در پیوند نظری با مدرنیته بلکه در نقض نظریههای اساسی سیاست مدرن مقرر کرده است. بنابراین فهم اسرائیل که اساساً نمیتوان فقط هم با ماجرای یهودیت آن را درک کرد و ملغمهای از افراد بیدین، عربهای سکولار، دوروزیها و... با آن همکاری نزدیک دارند، فراتر از آنی است که گفته شده است.
در واقع آن چیزی که بدواً میتوان از ماجرای اسرائیل فهمید، مجموعهای از پیوندهای عمیق خونی، روحی، مالی و مانند آن است تا پیوندهای فکری، حزبی و راهبردی. گویی این پیوندها ناگفتهای دارند که این ناگفته ضامن بقای این رژیم طی دهههای اخیر وگذار از مخاطرات متعدد شده است. اما مگر این پیوندها مثلاً بین اعراب موجود نبود؟ چه چیزی باعث میشود عرب هیچگاه نتواند با اتکا بر این پیوندها از فلسطین حمایت جدی داشته باشد؟ چه بسا ناگفتهای در پیوند بین اسرائیل با پسرعموها در آنسوی آبها وجود داشته باشد؟ ناگفتهای که دست بر قضا نظریههای دنیای جدید تاب بیان آن را ندارند؟
راهِ پیدا کردن این پیوندهای وثیقِ منجر به تشکیل اسرائیل و حفظ و حمایت از آن، دریافت مشترکی است از ذات انسان که فیمابین یهودیت صهیونیستی و فرهنگ سیاسی مدرن مشترک است. اگرچه کمتر به ویژه در دومی تصریح شده باشد. چنانچه بالا گفته شد، انسان به مثابه اتمی طردکننده اتم دیگر، اساس انسانیت در جهان مدرن است و این دقیقاً همان چیزی است که در نصوص یهودی ردپایی از آن وجود دارد و در فرهنگ محقق یهودیت که فرهنگی است مبتنی بر طرد هر نوع دیگری (برده یا دشمن و...) مابه ازاء دارد.
گرگ بودن انسان به تعبیر هابز، هم جنبه کشفی دارد و هم جنبه تأسیسی. از این نظر کشفی است که نشان میدهد چرا انسانها در طول قرون متداول سکونت خود در کره خاکی، این چنین به قلع و قمع همنوعان و هزار و یک نوع جنایت متنوع دیگر دست یازیدهاند. تأسیسی است از آنجا که ذات انسان را به همین گرگ بودن معرفی میکند و نه همبودی پیشینی (مگر وقتی قرار باشد به خود نگاه کنیم، جز این تفرد میبینیم؟ مگر فهم همبودی ذاتی انسان، جز از راه استماع ممکن است؟) البته که فرهنگ سیاسی غرب هم در قالب اصطلاحاتی مانند قرارداد اجتماعی، اصل همبودی انسان را انکار نمیکند، ولی آن را غیرذاتی انسان میداند و چرا نداند؟ شما یا انسان را واحد منفرد میدانید که در این صورت هر یکی طارد دیگری است، یا آن را ذاتی متصل و مراقب مییابید که در این صورت دوم، جنگ، قهر، غلبه، طرد و در یک کلمه نسیان، فرع بر مصالحه، مودت، باهم بودن و در یک کلمه انس قرار میگیرد.
هیچکدام از موجودیتهای تاریخی پیش از این، به اندازه غرب، مبتنی بر طرد و نفی نیست. همین طرد و نفی اساس قرار میگیرد تا بسیاری از دیگر مفاهیم و نظریهها و نهادها، بر آن مبتنی گردند. شکل موجه و رسمی این طرد کنندگی، فردگرایی نام دارد و خودگرایی افراطی معاصر هم مبتنی بر آن است. گرگ-سانی یا طردکنندگی یا اصالت فرد یا هر نام دیگری که بر آن بگذاریم در یهودیت معاصر و در بخشی از فرهنگ معاصر غرب، رادیکال میشود. این رادیکالیزه شدن گرگ-سانی انسان، همان چیزی است که میتواند سرکردههای داعشی و صهیونیستی و آمریکایی را به همدیگر پیوند دهد و این اتفاقاً چندان هم امر غریبی نیست.
ناگفتهها یا کمتر گفته شدههای جنگ ویتنام نشانگر پدیدهای است که در جنگها به ندرت دیده شده بود. آن هم عبارت است از جنگیدن نه به قصد شکست دادن دشمن، بلکه جنگیدن به قصد لذت بردن از نابود کردن دشمن. این در جنگ ویتنام از راه شکنجههای سازمان یافتهای که علیه اسرای ویتنامی اعمال میشد، قابل فهم است. شکنجه نه برای تحقیر یا پیدا کردن اطلاعات، بلکه شکنجه به قصد کشت و قبل از کشتار نهایی به قصد انتقام گرفتن. انتقام از چه؟ ! به این باز خواهیم گشت.
قبل از جنگ ویتنام، جنگ دوم جهانی هم در قالب روایت موسوم به هولوکاست، از این دست موارد دارد. اگر هولوکاست در تجدید نظر طلبی تاریخی مورد تردید قرار نگرفته بود، میتوانست اولین نمونه از این دست باشد. روایتهای موسوم به هولوکاست نیز بیانگر حس و میل غریبی هستند که قبلاً سابقه نداشته است. این نحوه از نابودگری سادیک، امری نسبتاً جدید است که قصد آن مجازات، عبرت گرفتن بقیه، اعمال قدرت هژمون و... نیست، بلکه قصد آن نابودگری برای نابودگری و تجربهای لذت بخش از نابودگری است. اگر هولوکاست واقعیت هم نداشته باشد، باید گفت طراحان و نویسندگان آن، بهترین افراد برای طراحی این تجربه غریب هستند. گویی تبار این روحیه، نسل در نسل آمده است تا اکنون به فعلیت نهایی خود برسد.
اگر درباره همه این موارد و اینکه مثلاً گفته میشود هیچگاه غارتگری مغول و غارتگریها و جنایتکاریهای مشابه قابل مقایسه با جنایات جنگی معاصر نیست، بشود تردید کرد، درباره غزه نمیتوان تردید کرد. غزه، باعث شد همه چیزهایی که درباره هولوکاست و داعش و صدام و دیگران گفته شده بود، به رادیکالترین شکل ممکن پیش چشم آید.
مگر در غزه چه روی داده است؟ غیر از این است که دو گروه با هم جنگیدهاند و در خلال جنگ جنایتهایی هم مرتکب شدهاند؟ نه. در غزه، دولت دارای یکی از مجهزترین ارتشهای جهان و پیشرفتهترین امکانات نرمافزاری و سختافزاری به مردم کوچه و بازار حمله میکند، تا زمانی که مطمئن شود این مردم سرزمین خود را تخلیه میکنند و میروند یا اینکه نابود میشوند. این همان نسل کشی است. ولی این نسل کشی یک تمایزی با سایر نسل کشیها دارد و آن اینکه نسل کشی جنبه اعتقادی و استعلایی برای متجاوز دارد. متجاوز، نسل کشی نمیکند که یک دشمن را ریشه کن کند، نسل کشی میکند چون اعتقاد دارد باید بیشترین سختی و شدیدترین شکنجهها را بر او وارد کرد تا قبل از مرگ، همه چیز خود را از دست دهد، تا هیچ اثری از او و اندیشهاش و فرهنگش و تاریخش و آبرویش باقی نماند و تا از ذره ذره نابود کردن او و هویت او، تمام لذت را ببرد.
قبل از اینکه به تاریخ و امروز خود مراجعه کنیم، چنانچه گفته شد، پیشنهاد میشود خواننده محترم، داستانهای موسوم به هولوکاست را مرور کند. چه این اتفاقات رخ داده باشد و چه نه، نشانگر ظهور یک روحیه جدید در انسان است. درست به همین خاطر است که گفتند «بعد از آشویتس، دیگر نمیتوان شعر سرود». زیرا ایده هولوکاست - که ضمناً شکل افسانهای آن را در بسیاری از فیلمهای سینمایی میبینیم، فیلمهایی که به تلذذ از مرگ و جنایت و نابودی انسانها اشاره دارند - ایدهای نیست که با ایده «انسان» قابل جمع باشد.
قبل از ادامه دادن درباره غزه، بیاییم داعش را به یادآوریم. داعش فقط این نبود که انسانها را بیرحمانه بکشد، داعش به راحتی آثار باستانی به جا مانده از دهها قرن را که متعلق به همه بشریت است، تخریب میکرد و گاهی میفروخت. داعش زنان را هم میفروخت. داعش اصرار داشت که به شکلی برخورد کند که همه از قبل بترسند و قالب تهی کنند. داعش اصرار داشت از شنیعترین روشها برای کشتن استفاده کند. داعش اصرار داشت جنایتهای خود را مقدس نشان دهد. اما مهمترین چیزی که در داعش وجود داشت، وجد و شعف بیپایان لشگری بیهویت، بیملیت و بیمکتب از جنایت و کشتار بود.
اسرائیل، باطن داعش و ریشه آن است. اسرائیل در لوای حمایت رسانهای بیچون و چرای غرب از آن و با طراحیهای سیاسی و نظامی بسیار هوشمندانه، به شکلی نسل کشی میکند که برای داعش ممکن نبود. داعش همه مساجد و زیارتگاهها را نابود نکرد. داعش همه کودکان را قتل عام نکرد. اما اسرائیل مردمی بدون ارتش و امکانات را محاصره کرده است و با هزار و یک روش مختلف آنها را زجرکش میکند. سلاحهای مورد استفاده او را فقط در داستانها میشد شنید: سلاحی که بعد از انفجار پرههای برنده از خود پرتاب میکند تا اندام قربانیان را قطعه قطعه کند، امتحان انواع بمبها و موشکها روی چادرها، حمله بعد از انعقاد قرارداد آتش بس... اینها همه ماجرا نیست. اسرائیل به قبرستانها هم حمله میکند و جنازههای فلسطینی را نابود میکند. اسرائیل نه فقط زیرساختهای زندگی، بلکه حتی مساجد و کلیساها و آثار باستانی را هم نابود میکند. اسرائیل هرچند کنیز نمیگیرد (البته کارگران روزمزد مقیم سرزمینهای اشغالی و مردم عادی فلسطینی را به عنوان اسیر دستگیر و شکنجه میکند) اما با لباس زیر زنان فلسطینی عکس یادگاری میگیرد. اسرائیل به هیچ خبرنگار و آمبولانسی رحم نمیکند. اسرائیل بعد از ایجاد قحطی و مرگ تدریجی، فلسطینیهای جمع شده گرد کمکهای حداقلی غذایی را تیرباران میکند. او غذا و داروی مسمومکننده ارسال میکند. اسرائیل عالمانه و عامدانه فریاد میزند به هیچ اصلی، به هیچ ارزشی، به هیچ قاعدهای اعتقاد ندارد. فریاد میزند نابودگر یک گروه سیاسی یا حتی یک ملیت یا یک نژاد نیست، بلکه نابودگر همه آثار انسانیت از انسانهاست و از این نابودگری لذت میبرد و به آن اعتقاد دارد. این چنین رویدادی با این عظمت، در جلوی چشمان فیلسوفان، اندیشمندان، دانشمندان، شاعران، هنرمندان، فیلمسازان، خبرنگاران، نخبگان، فعالان حقوق بشر، میسیونرهای مذهبی و... انجام میشود و اندک صداهای اعتراض هم به ضرب و زور پلیس کشورها - همان گماشتگان نظام سرمایه داری - سرکوب میگردد.
پس باید دانست که ماجرای غزه، صرفاً ماجرای جنایات جنگی نیست، حتی صرفاً پاکسازی قومی و نسل کشی نیست، ماجرای غزه، امحای نظامی همه آثار انسانیت به نفع نهیلیسم رادیکال است. ظهور این نهیلیسم چندان هم ارتباط به ماجرای «دیگری» ندارد، این بار سخن از امحای بنیادهای تفکر کلاسیک غرب است. دیگر همه آن چیزی که درباره سلطه و استعمار گفته بودند، شکلی رادیکال و عریان و نهایی پیدا میکند. میشود آن را پورنوگرافی خشونت نام نهاد: خشونت به نهاییترین شکل ممکن. همچنان که پورنوگرافی همه مآثر و امکانات امر جنسی را مصرف و نابود میکند، خشونت عریان یا خشونت پورنوگرافیک، خشونت مصرفگرای نمایشی بیغایتِ مستهلکِ بدون اساس، خشونتی است که همه چیز انسان را و همه داشتههای تاریخ انسان را و همه سنن و آداب انسان را هدف گرفته است.
دریای خون کودکان غزه، همه را به تدریج غرق خواهد کرد. زیرا تسلیم در برابر فرانکشتاین بیقاعده و اصلی که چیزی در برابر خود نمیبیند، به معنای صحه گذاشتن به نابودی کل انسان است. نابودی یک انسان، نابودی همه انسانها و نابودی کل انسانیت است. نبرد نابرابر غزه، نبرد ماشین در برابر انسان است. نه به این خاطر که اسرائیل با هوش مصنوعی و پیشرفتهترین سلاحهای تکنولوژیک و جاسوسی و... نسل کشی میکند، بلکه به این خاطر که اسرائیل هر چیزی را که بوی انسانیت بدهد، نابود میکند تا سیستم ملیتاریستی - تکنولوژیک او در صحت باقی بماند. اندک مبارزان باقی مانده در غزه، با دست گلوله و نارنجک درست میکنند و ساعتها بدون آب و غذا در انتظار فرصتی میمانند تا بتوانند صدای زنده بودن خود را به گوش ناشنوای جهانیان برسانند. هیچ منطق نظامی، برای جنگیدن با این عده قلیل وجود ندارد، آن هم وقتی بارها به وعده و وعیدهای آتش بس و تبادل اسرا تن دادهاند. این جنگ، جنگ یک سیستم ریاضی خودبنیاد، یک هیولای تکنولوژیک، یک چشم سوم ناظر بر خصوصیترین احوال و آنات انسان، یک نرمافزار کشتار و نابودی بی پایان است با کودکانی که دو سال است نمیدانند این جهنم از کجا آمده است، با مادرانی که نمیدانند چرا باید با فرزند درون شکم کشته شوند، با انسانهایی که زنده زنده میسوزند و همه آنچه را که از خلال قرنها و سالها از شهر و دیار و فرهنگ و سنت خود داشتهاند، نابود میبینند. این، نبرد آخرالزمانی بین انسانیت و ماشینیسم است. نبردی که در غزه آغاز شده است و به زودی کل جهان را در دریایی از خون، فروخواهد برد. نبرد عصر نهیلیسم و بیمعنایی و بیغایتی و بیآیندگی و سیستماتیکترین تلاش برای تبدیل انسانها به بردگانی مصرفکننده کدها و تعریف شده با کدها.
به راستی این همه خشم و خشونت یهود از کجا میآید؟ یهود انتقام چه چیزی را از عرب و عجم و مسلمان و غیرمسلمان میگیرد؟
گفته شده است اولین باری که انسان خشونت را تجربه کرد، قتل هابیل از جانب قابیل بود. منشاء این قتل، اولین جنایت انسان، کجاست؟ گویا هابیل و قابیل خود را مهیای خلیفه اللهی کردهاند. خداوند تزکیه هابیل را میپذیرد و او را شایسته این مقام میداند ولی قربانی قابیل را نمیپذیرد. قابیل شاید میتوانست به این فکر کند که چرا مورد پذیرش قرار نگرفته است و چه باید بکند و سلوک او بعد از این چه باشد که جبران گذشته کند و او را در جوار انس الهی قرار دهد. اما او ترجیح داد رو در روی خدا بایستد و با اعراض از انس او، به او اعتراض کند. قابیل انتقام محرومیت خود را از خدا با قتل هابیل به انجام رسانید. خشونت، انتقامی است که از خدا میگیرند ولی از راه حمله به انسان. انسانی که در انس خداوند قرار دارد، با خشونت از متن مناسبات منتزع میگردد تا از این راه، اعتراض بشر، به خداوند و مقدرات او برسد. پس ریشه خشونت در قهر انسان با خداست. حتی خشونت انسانهای مقابل هم عکس العمل ناگزیر به این انسان اهل قهر و نسیان است.
داستان قوم یهود بسیار به ماجرای قابیل شبیه است. انتخاب یوسف(ع) به عنوان نبی، حسادت یهودا را برانگیخت و خشم را در نهاد این قوم پیامبرزاده باقی نهاد. یهودا که هیچ، قوم یهود هم همواره در کشاکش سروری بر بنی اسرائیل بود و حاضر نشد سیادت انبیاء(ع) بنی اسرائیل را بپذیرد و سرانجام وقتی نفرین بر بنی اسرائیل وارد شد، یهود تصمیم گرفت انتقام این ذلت را بگیرد. یهودِ اینک پراکنده شده و بی وطن، تمام وجودش را نفرت از دیگری مشحون کرد و در این راه از جملات و سطور نصوص برجامانده دینی بنی اسرائیل هم بهره گرفت. یهود، وطنی نداشت و در هر وطنی که بود، به آن وطن کینه داشت. وطن نماد و زنجیره حب و انس فیمابین آدمیان است. به همین خاطر است که وطن به مادر تشبیه شده است. زیرا از شیره جان وطن است که خون زندگی و معنا در رگهای انسانها جریان مییابد. یهود اما وطن ستیز شد و درست به همین خاطر مبدل شد به منفورترین همه اقوام بین مسیحیان و مسلمانان. دو امتی که پیامبری از آن خود داشتند و یهود هیچکدام را نپذیرفت و حتی در برابر آنها شورید و از هیچ تلاشی برای نابودی آن پیامبران و امتشان فروگذار نکرد. یهود خداوند را به خاطر بسیاری از چیزها بدهکار خود میداند و بنا بر این دارد که انتقام خداوند را از امتهای بعدی او بگیرد. زیرا به اصطلاح قوم برگزیده، از جانب خداوند طرد شده است.
بنابراین باید دانست که اتحاد غرب و اسرائیل، اتحادی است برآمده از ایده امحای انسانِ انسی و وطنِ مونس او. یک سوی این خشم و نابودگری، سنت قوم یهود در انتقام گرفتن از خداوند و از انسان خداوند و از تاریخ و میهن است، سوی دیگر آن، سیستم تکنیکی نابودگر معاصر است که هیچ اعتقادی به بنیادهای جهان کلاسیک مدرن و غیر مدرن ندارد. جهان فراصنعتی و پست مدرن، جهانی است که وطن برنمیتابد. وطن و سایر علقههای اجتماعی انسان باید به نفع جامعه مصرفی و مناسبات تکنیک و قدرت کنار بروند. انسانیت، دیگر وجود ندارد. انسانها، اجداد هوش مصنوعی بودند و یا اپراتورهای تنبل جهان تکنیکی هستند. دیر یا زود، جهان از شر انسانها - جز انسانهای آلفا - خلاص خواهد شد و همه مبدل به عناصر کد شده میگردند. در واقع خیلی دشوار شده است تشخیص اینکه نتانیاهو برای جهان خطرناکتر است یا ایلان ماسک؛ یا نکند این هر دو بخشی از یک مأموریت واحد را انجام میدهند؟
سخن کوتاه کنیم، ایران هر چند در بازی قدرت جهانی افتاده است و مقدراتی برای او پیش آمده است که خواه در آنها مقصر بوده باشد یا نباشد، اکنون گریزی از آنها ندارد، ولی به هر حال مسئله او نه سلاح هستهای است و نه چیزهای مشابه. ایران خواه ناخواه در مناسبات مقاومت در برابر سلطه قرار گرفته است. اما این سلطه با صور پیشین خود تفاوتهای جدی دارد. سلطه جدید، سلطه برای بازتعریف یک فرهنگ و یک اجتماع ذیل فرهنگ دیگر نیست، سلطه جدید، بازتعریف انسان و خلع انسان از کلیه مناسبات تاریخی خود است. انسان به لاانسان مبدل میگردد و خودش ابزار دست نابودی خودش قرار میگیرد.
ایران، اگر چه در یک نگاه کلان، خودش هم قربانی وطنستیزیهاست و به ویژه پروژههای سنگین هویتستیز سالیان اخیر، بسیاری از فرزندانش را از مادر وطن جدا کرده است، اما همچنان تاب مقاومت دارد. شاید نمیتوان گفت در نبرد نابرابر بین تجمع بزرگ ماشین و تکنیک و هوش مصنوعی و طراحیهای پیچیده سیاسی و نظامی با تجمع اندک انسانها و عواطف و عقول و توکل ایشان، چه کسی پیروز نهایی خواهد بود. حداقل از راه فلسفه و دانش نمیتوان چیز چندانی در این باره گفت. اما میتوان گفت که امروز انسانها در سرتاسر دنیا در انتظار پیروزی انسانیت هستند و بالاخره روزی انسان به اقتضای ذات خود، به خودش بازخواهد گشت. در آن روز، انسان، انسان است چون انسانیت دارد و نه این که چون یک نام دارد. در آن روز آدمیان در نگاهی به گذشته خونین و اندوهبار خود، دگرباره ظهور انسان و تفوق بر شرارت و شیطنت را جشن خواهند گرفت. دیری نخواهد پایید که با تمامیت یافتن تاریکی، همه آن شرارتها به پایان خود خواهد رسید.
http://www.Lor-Online.ir/Fa/News/1034804/سرمقاله-فرهیختگان--از-غزه-تا-تهران؛-ایران-و-چرخش-کانونی-زمان