ندای لرستان
روایت یک فداکاری ...
چفیه‌ای خیس، قلبی سوزان، سقوطی قهرمانانه / معادله نجات؛  با دادن جان حل شد
سه شنبه 23 ارديبهشت 1404 - 11:31:19
ندای لرستان -

آن روز اردیبهشتی، روستای آرام بساط‌بیگی از بخش کوهنانی ، در دل سکوت به ناگاه لرزید .
حادثه از جایی آغاز شد که موتور برقی که آب را به مزارع می‌رساند ناگهان خاموش شد. مردی برای بررسی علت خاموشی پایین رفت... و دیگر بازنگشت .
دلواپسی، دل برادر و عمویش را لرزاند. آنان نیز به امید نجات عزیزشان، یکی پس از دیگری به دل چاه زدند... اما چاه، بی‌رحمانه آن‌ها را بلعید .
بازگشتی در کار نبود .
صدای فریاد و ناله، چون موجی در روستا پیچید .
مردم گرد چاه جمع شدند؛ درمانده و هراسیده. هیچ‌کس نمی‌دانست درون چاه چه اتفاقی افتاده است — مرگی خاموش، بی‌هیاهو، در هوای سنگینِ گازگرفته .
در همین لحظات، مردی از راه رسید؛
فتح‌الله باقری ، دبیر فیزیک دبیرستان‌های بخش کوهنانی، 35 ساله، با سری پر از علم و دلی سرشار از شهامت .
پدر دو دختربچه‌ی معصوم، هانا ، کلاس چهارمی، و هیوا ، کوچولوی دوساله‌ای که هنوز کلمات را کامل یاد نگرفته بود .
فتح‌الله وقتی خبر را شنیده بود، بی‌درنگ خودش را به محل رسانده بود .
با دانشی که از ترکیبات گازهای خطرناک داشت، می‌دانست با چه دشمنی روبروست .
چفیه‌ای را خیس کرد، به دهان و بینی بست و بدون ذره‌ای تردید، طناب را دور کمرش گره زد و وارد چاه شد؛
در دل چاه، تاریکی و هوای سنگین نفس را می‌برید .
فتح‌الله با سختی خود را به یکی از افراد نیمه‌جان رساند، با دستان لرزان، طناب را به او بست مردم با تمام توان طناب را کشیدند .
امیدی در دل‌ها روشن شد .
جسم نیمه‌جان به بالا رسید. هنوز نفس‌هایی ضعیف در بدنش جاری بود. او را به درمانگاه رساندند، اما درمانگاهی که از کمبود امکانات در رنج بود؛ جایی که هیچ دستگاه احیا و اکسیژن نداشت ...
و همانجا جان باخت .
برگردیم به داستان دبیر فیزیک فداکار ...
فتح‌الله، خسته و نفس‌بریده، طناب را دوباره به دور کمرش بست تا خود نیز نجات یابد .
قدم‌به‌قدم، دل به دل آسمان دوخت .
اما طناب، خسته‌تر از او بود؛ در میانه‌ی راه، ناگهان رشته پاره شد .
جسمش چون برگی بی‌دفاع، در دل چاه فرو افتاد .
ضربه‌ای سنگین، و سکوتی مرگبار .
فتح‌الله دیگر بازنگشت .
در همان هفته‌ای که گل‌ها برای معلمان شکوفا می شد ، دبیرفیزیک بخش کوهنانی، خود به خاک سپرده شد .
و دو دختر کوچکش، هانا و هیوا، بی‌پدر شدند؛
....
امروز، در بساط‌بیگی، هر وقت چاه را می‌بینی، گویی در ته آن، تصویر مردی دیده می‌شود که با چفیه‌ای خیس بر صورت، با جانش، برای دیگران پل شد .
و نسیم که از دل کوه‌ها می‌وزد، آرام زیر لب زمزمه می‌کند :
" معلم بودن، فقط نوشتن فرمول بر تخته نیست؛ گاهی باید خودت، معادله‌ی نجات را با جانت حل کنی ..."
متن : امین آقامیرزایی با تشکر از شاهدان عینی

ندای لرستان

ندای لرستان

ندای لرستان

ندای لرستان


http://www.Lor-Online.ir/Fa/News/1026270/چفیه‌ای-خیس،-قلبی-سوزان،-سقوطی-قهرمانانه---معادله نجات؛ -با-دادن-جان-حل-شد
بستن   چاپ